خدای عشق

عاشقانه

خدای عشق

عاشقانه

تو خدای عشق قد افراشته یی

anbarin.persianblog.com

 ای آفتاب عشق !!!        

چه زیباست

وقتی با سر انگشتت

برف را از لای مویم شانه زنی

 در زمستان سردم سر رسی

و

با لبخند گرم به دلم لانه زنی

وقتی

با نسیم عطر آویز نفس

بدورم پیچی ٫ روی سینه ام لاله زنی

تنهایی و تاریکی از یاد بری

در کتاب دل من

یک حرف  ی عاشقانه زنی

آه ... ای همه هستی من !

در این خزان جدایی ببوی خاطره ها

تو آن خدای عشق قدافراشته یی 

که همواره

با هرنبض دلم در من جوانه زنی ..

انتها عشق کجاست ؟

anbarin.persianblog.com 

این عشق را انتها کجاست؟؟؟

که

در تقاطع اش

آیینه گردانم

تا

از انعکاسش

باز تابد عشق ...

 

anbarin.persianblog.com 

اینجا فقط منم در انــــزوای انتظــــــار

آنجا تو بیخبر ز قصه های انتظـــــــار

دور از تو نا گذیر در این شهر بیکسی

چشمم نگین فگنده سر راهی انتظـــــار

مانند قاب کهنه یی از عکس خــالی ام

 یک نقشم شکسته به سیمای انتظــــــار

نا امید و خسته ام چو برگ دســت باد

زان پس که بار کرد شاخه های انتظـار

طوفان همی کند موج غم در دلـــــــــم

تنگی گرفت نفس زغمهای انتظـــــــــار


 

copyright @ Gulshan e Raaz


 

ش





















نـالـه ام را در رگ هـــر سنگ پنهان کـــرده ام

سینــــه ام را از شـــرار عشق سوزان کرده ام

هـــر نفس از تخمـه هـای سبـز عشق روییده ام

حاصــل عشقـم جهـان را لالــه زاران کـرده ام

 

آب گـــــــــردم گــــر بمانم لب به لبهایش دمـی

روی گلبــرگ لبانش شــــبنم افشــان کـــرده ام

 

هستی من آیه ی  تکــرار از عشق است و بـس

آتشی بــردل فگنــدم، عشــق ایمـان کـــــرده ام

صنم 



عشق پیچان...

چــون هـــــوای نوبهـاران در خـــزانم کـی رســـــــی

تا کــه گــه خـورشیــد گــــرم و گاه بارانت شـــــــوم

شهـد باشــم، شعـــر باشـم، شــــور باشم، بر لبــــــت

 وجه ی فریاد سطــــــری  برگ ی دیوانـــت شـــــوم

با نـــــوایـــی شــاد آهنــگـی بچــــرخــم بـــرهــــــــــت

بــر گلــویــت بوسه ریزم عنبــــــــر افشانت شـــــوم

صــد شگفتــن در بلــوغ ی عشـق پنهان کـــــــرده ام

تـا بـــــــدورت گر بگــردم عشــق پبچـانت شـــــــــوم

صفحـــــهء در یــاد آن بـرق نگـــــاه آتــــــــــش زدم

قصــــــــــه شو ای عشـق  من آتــــش افشانت شوم

غم می بلعد مرا ...

نبض دلم به خاک می تپد

انگار

در اعماق سکوتم

 قطره قطره آب میشومanbarin.persianblog.com

غم می بلعد مرا

یا..

به انتها سقوط می برند مرا ؟

در بیشه زار یاد ها

چه تنها چه بی کسم

برای جرعه  ی

در جاده ی لهیب تشنگی مقابل به بن بسم *

نه مرگ می ربایدم

نه زنده گی می سرایدم .





 

 



                    

عطش
به بهانه سال گشت عاشورای حسینی



حسین عطشان بود، تشنه بود اما نه به این دلیل که امیر المومنین یزید! آب فرات را بر وی حرام کرد که او سالها پیش نه تنها آب فرات را که دنیا را بر خود حرام ساخته بود (الدنیا حرام علی اهل آخرت و لآخرت حرام علی اهل الدنیا و هما حرامان علی اهل الله)
بیاییم حسین را آنگونه که هست بشناسیم، او را تشنه آب نخوانیم که او تشنه شهادت بود نه تشنه آب. اکنون حسین است که درون قلب من فریاد می زند که بگو، بگو که من تشنه عشق بوده ام، تشنه دیدار وی، تشنه شهادت، تشنه...

بگو که من تشنه آب نبودم، تشنه حور و پری نبودم. این را بگو. بگو که نگریند. گریه نکن. برای من عزادار مباش، یاد بگیر. برای چه می گریی؟ شهادت که گریستن ندارد، چرا بر سر و سینه ات می زنی مگر مرا کشته اند ؟ به حال خود گریه کن! من که دستم را به دستان مهربان معشوق سپرده ام. تو وامانده ای. دستم را بگیر. مگذار فاصله ها ما را از هم جدا کند. از زمین بلند شو. دستم را بگیر. قم فانظر. دستت را بر سرت مکوب. پیراهن عزا و ماتم را، پیراهن سیاه را از تن خویش بکن، خود را به جامه ای سپید بیارای که من نه قربانی ذلت و سیاهی ام که شهید راه سپید حقم! برای من سیاه مپوشید که من از سیاهی و ذلت متنفرم که اگر می دانستم شیعه من بر من سیاه خواهد پوشید هرگز گام در خاک کربلا نمی گذاشتم. نه که بگویم غمگین مباش، بلکه بدان برای چه باید غمگین باشی. می دانم که برای عزای من سیاه می پوشی. می دانم که برای من می گریی، می دانم که دستانت را جز برای من بر سر و سینه نمی کوبی. می دانم که سرخی سینه ات از عشقی است که به من داری، عزیزم، عزیزکم، دردانه من، پیرو من، شیعه من، می دانم که پاهای لختت را به خاطر من بر سنگ ریزه ها و خارها می فشاری و خون از پاهایت جاری می شود. می دانم که عاشق منی، اما تو را به خدا فقط عاشق من نباش. مرا بشناس، مرا بفهم، پیرو من باش، شیعه راستین من باش که عشق تو به حسین مجهول برابر است با عشق هر کسی به معشوقی مجهول. بدان که چرا باید گونه هایت غرق اشک باشند. بدان که چرا باید بگریی. از چه چیز باید ناراحت باشی. فریاد می زنی بزن! ضجه و ناله می کنی، بکن. اما بفهم که برای چه می گریی ؟

برای دل خودت. برای هم قفسی که پرید و تو ماندی و تنهایی و قفس و سیاهی و شب و ناله و زاری و فریاد و شیون و جنون! خویش را بر قفس مکوب! پر و بالت خونی می شود. سر و صورتت زخمی می شود. خود را این گونه بر میله ها مکوب که بر عبث می پایی و در آخر دست خالی (دست خالی از چیزی که باید می گرفتی. فیضی که باید می گرفتی. نه فیضی که می خواهی) و دل خونین بر گوشه قفست کز می کنی تا سال دیگر تا عاشورایی دیگر و اینگونه می گذرند روزها و شبها و تو شیعه من بی آنکه بدانی مرا می آزاری! خودت را به خاطر من می آزاری و مرا به خاطر اندیشه خودت می آزاری و این چه حال غریبی است!

اندوهگین ام می کنی. رها شدن را، فدا کردن را از من یاد بگیر، در جستجوی روزنه ای باش تا از این قفس بزرگ که تنها وسعت دشت را دارد، نه بلندی کوه را و نه عمق دریا را، بدر آیی. چون من آزاد شو، مگر نه من سرور آزادگان جهانم ؟؟؟

حسین عطشان بود، تشنه بود اما نه به این دلیل که امیر المومنین یزید! آب فرات را بر وی حرام کرد که او سالها پیش نه تنها آب فرات را که دنیا را بر خود حرام ساخته بود (الدنیا حرام علی اهل آخرت و لآخرت حرام علی اهل الدنیا و هما حرامان علی اهل الله) کسی که در دلش دریاها موج می زند چه نیازی به آب فرات دارد! مگر چنین کسی تشنه می شود. او بی نیاز از دنیاست چگونه نیازمند آب فرات باشد. آری اینها همه بهانه است. درست است عجز و ناتوانی و تشنگی دختر بچه ها خاری بر دلش بود. نگاههای تشنه علی اصغر جگرش را به آتش می کشید و در آخر دریای دلش از هم پاشید و تمام دنیا را، آسمانها و زمین را تا ابد با خون خویش سیراب کرد. حسین تشنه شهادت بود. تشنه دیدار معشوق. مگر نه اینست که می دانست در کربلا و عاشورا چه سرنوشتی انتظارش را می کشد. نه تنها او که حتی جدش محمد نیز می دانست. پس چرا هیچ گونه احتیاطی نکرد ؟ پسر علی! کسی که هنر جنگ و شیوه نبرد را از پدرش آموخته است. چگونه بدون برنامه ریزی و تدارکات پا بر خاک داغ کربلا می گذارد و در زیر آفتاب سوزان کویر خشک و بی انتها هیچ گاه فکر از او بر نمی گیرد.

مردم خواهند گفت : می دانسته است!؟ چطور؟ مگر می شود!؟ ممکن نیست! می فهمیده و رفته است!؟ همین را می خواسته است!؟ می دانسته که علی اصغرش را، طفل شش ماهه اش را با دستان خود به گهواره مرگ خواهد سپرد. می دانسته که علی اکبرش را، جوان ناکامش را قربانی عاشورا خواهد کرد !؟ عجب! کفر می گویی! تب داری! چیزی حالیت نیست!از حسین جان ما چیزی نمی دانی! مجنون شده ای!

آری می شود همانطور که ابراهیم، اسماعیلش را، دلبندش را، میوه وجودش را که سالها انتظارش را کشید به قربانگاه می برد اما اینبار دردناکتر، عمیق تر و زیبا تر!

آری هنگامی که عشق فرمان می دهد ناممکن سر تسلیم فرو می آورد و چه عجزی و درماندگی و شرمندگی که ما وی را تشنه آب بنامیم یا فقط به خاطر حاجات خویش درش را بکوبیم که یا حسین. بیا، کاسه مرا بگیر و فیض مرا بده تا بروم! امسال برایت سه لیتر گریسته ام!