خدای عشق

عاشقانه

خدای عشق

عاشقانه

به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."


به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."


به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..
."

به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیسم."


عشق تنها مرضی است که بیمار از آن لذّت می برد!
           


                     

لیلی نام تمام دختران زمین است

 

خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست لیلی را بسازد،از خود در او دمید.

و لیلی پیش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.

 

سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان.

 

خدا گفت : به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.

آزمونتان تنها همین است: و هر که عاشق تر آمد،

نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.

 

عشق، کمند است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.

و لیلی کمند خدا را گرفت.

خدا گفت: عشق ، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.

با من گفتگو کنید.

 

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.

خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

 

چند روز پیش رفتنه بودم شهر کتاب همون طور که داشتم کتابها رو نگاه می کردم

اسم یه کتاب خیلی نظرم رو جلب کرد

(لیلی نام تمام دختران زمین است)

(نوشته: عرفان نظر آهاری )

برداشتم و نگاهش کردم

نتونستم ازش بگذرم . وقتی خونه رسیدم اولین کاری که کردم همه کتاب خوندم

خیلی جالب و عرفانی بود

الان هم قسمتهایی هم براتون نوشتم باورتون نمی شه اگه بگم تا الان چند بار

این کتاب خوندم خیلی دلم رو اروم کرد .

حقیقتا مجنون و معشوق ازلی و ابدی فقط خداست فقط اونه که همیشگیه

و لایق عاشقیه

از این قادر مطلق می خوام که کمکم کنه که لیلی همیشگیش باشم .

 

  

ناودانها شرشر باران بی صبری است 

آسمان بی حوصله،حجم هوا ابری است 

کفشهایی منتظر در چهارچوب در

کوله باری مختصر لبریز بی صبری است 

پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد

در تب دردی که مثل زندگی جبری است 

و سرانگشتی به روی شیشه های مات

بار دیگر می نویسد: ((خانه ام ابری است)) 

 

قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد

و در موردش بنویسم گم شده

.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی ....

از نارفیقی ... از بی وفایی ....

نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا ارومم نمی کنه ..

هر وقت می اومدم اینجا اپ دیت کنم هر چی دلم قبولش می کرد

می نوشتم اما حالا .....

دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره ....

اصلا چه فایده داشت

این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد

... هاااااااااااا ..

به کجا رسیدم ..... اونی که باید می فهمید، نفهمید .....

اونی که باید رسم وفا یاد می گرفت

نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم .....

تمام کتابهای شعرم رو زیر و رو کردم ..... هیچ کدومش

نمی تونن حال دلمو بگه ....

تمام باورهامو ازم گرفت .... وقتی صفحه های

تقویمم رو ورق می زنم...

وقتی بارون میاد ..

وقتی برف می یاد .... وقتی ساعت 8 صبح می شه ...

وقتی .... تمام خاطره ها مثل فیلم جلو چشمام به حرکت در می یاد ...

چقدر عذاب اوره

که بخوای برای کسی یار باشی همدم باشی از

همه مهمتر رفیق باشی ... اما

اون به جای همه اینا تو رو بشکنه ... خوردت کنه....

دیگه چی برات می مونه که

بخوای از اون بنویسی ... چی چی چی... دلم می خواد برم ...

برم یه سفر دور و دراز ... جایی که دیگه هیچکسی دلم نشکونه ....

دیگه با قلبم،احساسم،و باروهام بازی نکنه ...

جایی که ادمهاش معرفت داشته باشن ...

جایی که قدر هم بدونن ...

یه ناکجاآباد

 

 


                                      مراسم شب میلاد امام حسین(ع)
 

السلام علیک یا ابا عبد الله

فرا رسیدن ایام شهادت امام حسین را تسلیت عرض می

نمایم


اینجا را ببین...

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. زیر این بار گناه. پیکرم مدفون است. مثل آن بخت سیاه. یک قدم راه‌ست تا چشم خدا. آنکه چندی‌ست دو دستش خونی‌ست.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. آسمان دیشب مرد. قبرش اینجاها نیست. دور است دور.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. زیر پایم آب است. آب رگهای غرور. فصلی از راز حضور. آسمان بوسید پیشانی متروکم را. عطر آن دخترک رؤیائی. این هم از مادر شب.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. پیرهنم مشکین است. مادر شب مرده. گیسوانش اینجاست. عطر محبوبش هم هست. شاید امشب رفتم. پشت آن جنگل سرد.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. عطر رضوان آید. مست آن رایحه‌ی معصومم. عطر مه‌پیکر شبهای فقیر. من نشسته‌ام.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. رد اشکم دیدی؟! سالها بگذشته. من هنوز بیدارم. آه! مادر برخیز. من هنوز بیدارم.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. مادر شب مرده. فقر من را بنگر. پیکرش بر خاک است. او گمانم مرده! مادرم، مادر شب برخیز. پسرت نالان است.

اینجا را ببین! ... من نشسته‌ام. دفترم نمناک است. اشک من بر خاک است. شاید امشب رفتم. مادر شب مرده. چه مردانه خواهم مرد. شانه‌ام بی‌تاب است. نیک بنگر. خدا هم خواب است! لیک این مرد غریب سالهاست بیدار است

گاه و بیگاه....

گاه که در حقارت لحظات نیاز و در اثبات بدیهیات غرائز، چشم بر پای ناتوانم دوخته‌ام
گاه که مشتهای گره‌کرده‌ی شهواتم بر پای همیشه همراهم می‌کوبد
گاه که می‌خواهم و نمی‌خواهم
گاه که بر قبرستان گذشته‌هایی زیبا و تلخ عطسه‌ی مرگ می‌زنم
گاه که ساز و آواز مرده‌پرستان را نیک گوش می‌دهم
گاه که در خیابانهای شهر در پشت صورتک خویش یک دل سیر می‌گریم
گاه که پدرم می‌آید و می‌رود و من در خواب خسته می‌شوم
گاه که حمله‌ی کفتارهای خال‌برتن را در فراسوی رؤیا با نسوج استخوانهایم احساس می‌کنم
گاه که کوله‌ای از نداشته‌هایم را برمی‌دارم و راهی سفر می‌شوم
گاه که روزها و شبها را در زیر پلکهایم قاب خاتم می‌گیرم
گاه که خاموش می‌مانم و حقیر می‌روم
گاه که همسایه‌ی شب می‌شوم و دوسه روزی نان خشک می‌خورم
گاه که حاصل عرقهای شبانه‌روزیم پشته‌ای خار می‌شود برای زمستان
گاه که زهر می‌شوم در کام پرنده‌ی خوشبختی
گاه که در سرگیجه‌ی عصرهایم خوشیها و ناخوشیهایم را یکجا بالا می آورم
گاه که تا صبح گریه نمی‌کنم
گاه که خانه‌مان سرد است ولی من در گرما می‌سوزم
گاه که نیمه‌شبها خودفروشی می‌کنم
گاه که می‌دوم و نمی‌دوم
گاه که در زیر چرخهای ارابه‌ی درد، سنگهای بنای وجودم فرومی‌شکند ...
گاه و بیگاههای خویش را دیشب به شرابی هوس‌انگیز یکجا فروختم...............

***************

زیباست نه؟...گفتم به مناسبت تولدش قالبی نو هدیه اش کنم.........

فراموشخانه‌ی جوانیم زیباست ... گلدان پژمرده‌ای که بر طاقچه‌اش آرام خوابیده‌است. و دخترکی غمگین که در خلوت خویش می‌گرید........

راه رفتن زیر باران زیباست ... آنگاه که خانه دیگر امن نیست. آنگاه که در هجوم حقارتها دست روی سر بگذاشته‌ای. و آنگاه که بیمارگونه لبخند می‌زنی و گاه در قهقهه‌ای فاحش اشک می‌ریزی.........

رختکن خاطرات من زیباست ... سرد و سیاه اما برای من همچون خانه‌ی کودکی هایم. آنگاه که نگاههای حیرت‌زده‌ام به گذشته‌ای مملو از درد می‌خندد.......

زندگی در انتظار زیباست ... هر روز کهنه‌لباسی به تن می‌کنی به امید آنکه فردا لباسی نو خواهی‌داشت. هر روز نان‌خشکی در آب تر می‌کنی و با لذت می‌بلعی به امید آنکه فردا به سفره‌ای رنگارنگ میهمان خواهی‌شد. و دست‌آخر هیچ.........!

لحظه‌های فرار زیباست ... فرار از دستان کثیف سرنوشت و تقدیری نحس. فرار از غروبی فراگیر. فرار از آنچه نمی‌خواهی. و گاه فرار از خود...........

خواهشهای بی‌اثر زیباست ... از صبح می‌خواهی که کمی زودتر بدمد اما روی برمی‌گرداند. از ابر می‌خواهی کمی بیشتر ببارد اما بی‌اعتنا می‌رود. از خویشتن خویش می‌خواهی کمی کمتر اشک بریزد اما خون گریه می‌کند..........

و از همه زیباتر و دل‌انگیزتر پرنده‌ی خوشبختی‌ست ...
می‌گویی با من خواهی‌سوخت. می‌گویی پرواز کن و برو ماندنت با من هلاکت است. می‌گویی دست از قلب زخمی من بردار. می‌گویی بدون من خوشبخت‌ترینی. می‌گویی انتهای من نابودی‌ست......


لبهایت را می‌بوسد، اشک می‌ریزد و در آغوشت به خواب می‌رود........


       A Note Of Thanks !

  

چشمای من پر از غمه اما دلیلی نداره.......

 هر کی که از راه برسه دادبزنه دوسم داره.......

 اگه می خوای بری برو از خواستن تو می گذرم....

نگاه به گریه هام نکن من از تو بی وفاترم........

درسته که چشمای من.. پر از غمای عالمه......

اما دلیلی نداره.. که عاشقم بشن همه.........

تو اشتباه عمرمی...

که دیگه تکرار نمیشه.......

 حالا که میری برنگرد....

برو برای همیشه......

از توی قصه هام برو...

دیگه توفکر من نباش.....

تموم کن این قائله رو....

نمک رو زخم من نپاش....

 نگاه بی وفای تو ...

 باز داره طعنه می زنه.....

همیشه بی گناه تویی...

همیشه تقصیر منه.....

ایندفه هم می بخشمت....

این اشتباه آخره.....

 گذشتم از گناه تو....

اما خدا نمی گذره..... 

 

سکوت! .

        

                

سلام ........همیشه  سلام یادم میره..........

اینو میدونی که :

           دلم برات تنگ شده جوونم


میخوام ببینمت .....نمیتونم


 *********************************************************************

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

 
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد







       
  

غوغای ستارگان

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

رازی باشد با ستارگان

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم

که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم، ساغر شکنم...

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

با ماه و پروین سخنی گویم

وز روی مه خود اثری جویم

جان یابم زین شبها

ماه و زهره رابه طرب آرم

از خود بی خبرم ز شعف دارم

نغمه ای بر لبها

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

رازی باشد با ستارگان

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

شکــــــــــــیلا




   

                                                   الهی

الهی به مستان میخانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات

                         به دردی کش لجه ی کبریا که آمد به شانش فرود انما

به دری که عرش است او را صدف به ساقی کوثر به شاه نجف

                         به نود دل صبح خیزان عشق ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل که هرگز نرفتند جز راه دل

                         که خاکم گل از آب انگور کن سراپای من آتش طور کن

خدا را به جان خراباتیان کزین تهمت هستی ام وا رهان

                         به میخانه ی وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده



نقطه حس

در تنگنای کوچه باغ زندگی

دنبال نقطه ای هستم
از حس و وفا

که برایش دلی صفا دهم

روحی را جلا دهم

با بالهایش تا رویا سفر کنم

بستایمش!

و برایش از زندگی بخوانم

از سرای نیلوفری

از نقاط تاریکی و اندوه دلم با خبرش

سازم

برایش از درخت خشکیده بی روح ترانه

ای بخوانم

شعری بسازم و از آن برگی بچینم، رنگ

زرد

به رنگ تمام بی رنگی ها

آن را با نقطه عطف دلم درآمیزم

و با دستانم که همیشه مملوء از پاییز

است

از کوچه های تنگاتنگ تقدیر عبور کنم

ولی افسوس که هنوز این نقطه برایم کور است

نقطه ای که اوج احساس و وفاداری من

است.

به راستی درد عجیبی است...
 
 
پس بیا ساده باشیم و آنچنان ساده باشیم

که مهربانی را ببینیم.

پس   چه خوب بود کسی برای شب های
 
بلند من قدری خورشید می آورد...

زندگی چیست؟


زندگی

زندگی چیست؟

زندگی شبیه یک مانع بزرگ است

که مقابل دیدگانت قرار گرفته تا تو را آرام
 
به نابودی بکشد

و هر بار که می اندیشی از آن گذشته ای

باز خواهد گشت از جایی و بر زمین نفرین
 
شده می کوبدت

دوستان چه هستند؟

دوستان همان افرادی هستند که می

پنداری هواخواه تواند

اما در واقع دشمنان تو هستند با هویت

های مخفی

و جامدهای مبدل تا رنگ های حقیقی خود
 
را پنهان کنند

و درست لحظه ای که می پنداری آنقدر با

آنها نزدیکی که دوست خطابشان کنی

عوض خواهند شد و آنگاه که حواست

نباشد گلوی تو را خواهند برید

پول چیست؟

پول چیزی است که آدم را سرحال میاورد

پول ریشه همه کارهای شیطانی است

پول باعث می شود همان ها در نقش

دوست به طرفت باز گردند

آنها که قسم خورده بودند همیشه تو را

عقب نگه دارند

زندگی چیست؟

از زندگی خسته ام

خسته ام از مارهایی که با لبخندهای

دوستانه از پشت خنجر می زنند

از اعتراف به این همه گناه خسته ام

خسته ام از همیشه بخشودن

از اینکه هیچگاه پایانی نمی بینم خسته ام

از اینکه هیچ سهمی ندارم خسته ام

خسته ام از سر و کله زدن با مزخرفاتی که
 
هیچ شیوه ای را دنبال نمی کنند

از اینکه در اندوه خویش غرق شوم خسته ام

خسته ام از نخوابیدن

خسته ام از تظاهر به همیشگی با توده

مردم

کمبود فهم

می دانی چه می گویم؟

من از همه این چیزهای گند خسته ام و

بیزار

به من می گویی مثبت گاه کنم

چطور انتظار داری مثبت بیاندیشم وقتی
 
چنین مزخرفی را مثبت نمی بینم؟

همین حالا از همه چیز خسته ام

می دانی چه می گویم؟

فقط بیزار باش

این لپ کلام من است





 انسان همیشه رویاهای را در
 
سر دارد و با رویا زند گی می

کند و این رویا ها است که

انسان را بسوی خوشبختی
 
سوق می دهد وبا رویا

همیشه میشود به قله

سعادت کاذب رسید





خوش باشید وسلامت


خاطرات



سلام دوستان راستش مونده بودم امروز چی

بنویسم که یک لحظه تو ذهنم خطور کرد که خوب
 
است از خا طر ات بنویسم خوب انسان همیشه به خا
 
طرات گذشته اش خوش است وقتی روز های گذ

شته رو به یاد می اره خرسند می شه که زمانی ما

چنین خا طراتی با فلان دو ستامون داشتیم  پس بیاید
 
با خاطرات خودمان همیشه خوش باشیم 


                             به دروددوستدار شما خودم






یا علی گفتیم و عشق اغاز شد




به مجنونی رسیدم یا علی گفت           به لیلایی شنیدم یا علی گفت

مگر ای وادی دار الجنون است              که هر دیو انه دیدم یا علی گفت

شنیدم کودک شیرین زبانی                به وقت افرینش یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده می شد         یقین دارم علی هم یا علی گفت

علی را ضربتی کاری نمی کرد               گمانم ابن ملجم یا علی گفت



                                                یا علی





     

 


اگه تنها و غریبی

اگه دلتنگی و خسته

دل دریاییتو حتی

اگه موج غم شکسته

غم و جا بذار تو ساحل

دلتو بزن به دریا

می شه دنیا مثه زنون

واسه آدمای تنها

نگاه کن یه مرد تنها

روی ماسه های ساحل

با سر انگشتای خسته ش

می کشه عکس دو تا دل

نگاه کن یه مرد تنها

روی ماسه های ساحل

با سر انگشتای خسته ش

می کشه عکس دو تا دل


زیر هر دل می نویسه

یکی لیلی یکی مجنون

خدا می دونه که چشماش

چشمه ی اشک و دلش خون

قایق و تورت رو بردار دوباره مرد بلم رون

عاشق موجه و دریا اون دو تا چشمای گریون

می دونم قلب شکستت واسه اون که رفته تنگه

واسه آدمای عاشق همیشه دنیا قشنگه

نزارین آبی دریا بشه رنگ نا امیدی

شاید اون که رفته برگشت آخه فردا رو چه دیدی

نگاه کن یه مرد تنها

روی ماسه های ساحل

با سر انگشتای خسته ش

می کشه عکس دو تا دل

نگاه کن یه مرد تنها

روی ماسه های ساحل

با سر انگشتای خسته ش

می کشه عکس دو تا دل

زیر هر دل می نویسه

یکی لیلی یکی مجنون

خدا می دونه که چشماش

چشمه ی اشک و دلش خون

قایق و تورت رو بردار دوباره مرد بلم رون

عاشق موجه و دریا اون دو تا چشمای گریون

می دونم قلب شکستت واسه اون که رفته تنگه

واسه آدمای عاشق همیشه دنیا قشنگه

نزاریم آبی دریا بشه رنگ نا امیدی

شاید اون که رفته برگشت آخه فردا رو چه دیدی



           

 

 


با من اکنون چه نشستنها،خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشی ها

چه کسی می خواهد من و تو ما

نشویم، خانه اش ویران باد

من اگر ما نشوم تنهایم، تو اگر ما

نشوی خویشتنی

از کجا که من وتو، شور یکپارچگی را

در شهر باز برپا نکنیم

از کجا که من وتو، مشت رسوایان

راباز نکنیم

من اگر برخیزم تو، اگر برخیزی،همه

برمی خیزند

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه

کسی برخیزد

چه کسی با دشمن بستیزد

چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن

درآویزد

من این غزل رو خیلی دوست دارم به همین خاطر به شما تقدیمش میکنم: 

 

 یک شاخه رز، یک شعر ،یک لیوان چایی

آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی!

 

از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم

حالا شدم یک مرد مالیخولیایی!

 

بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد

رنگ روپوش بچه های ابتدایی!!

 

یک روز من را می کشی با چشمهایت

دنیا پر است از این رمان های جنایی

 

ای کاش می شد آخرش مال تو بودم

مثل تمام فیلمهای سینمایی!!

 

امسال هم تجدید چشمان تو هستم

می بینمت در امتحانات نهایی

 

می بینمت؟امانه!مدتهاست مانده است

یک شاخه رز...یک شعر...یک لیوان چایی

 یه غزل ناز و با معنی:

می‏خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست

همراه و همگریز تو باشم خدا نخواست

می‏خواستم که ماهی غمگین برکه ای
 
در دست‏های لیز تو باشم خدا نخواست

گفتـم در این زمانهء کج‏فهمِ کند ذهن

مجنون چشم تیز تو باشم خدا نخواست

می‏خواستم که مجلس ختمی برای این
 
پائیز برگــــریز تو باشــــم خدا نخواست

آه ای پری هر چه غزلگریــــه! خواستم
 
بیــت ترانه‏ای ز تو باشم خدا نخواست

مظلوم ساکتم! به خدا دوست داشتم

یارِ ستمْ ستیز تو باشم خدا نخواست
 
نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود

می‎خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست
.







 بهــــــــترین هـــــــدیـــــــه خداونــــــــد

در حالی که دلم مانند کویری تشنه و بی جان بود،در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و

از درد تنهایی دیگر جانی نداشتم،در حالی که چشمهایم از اشک ریختن سویی نداشتند ،در

حالی که هنوز غم جدایی از عشق گذشته در دلم نشسته بود ، در حالی که دیگر امیدی به

ادامه زندگی نداشتم و تمام درهای امید به زندگی به رویم بسته شده بود ، در حالی که

آسمان دلم پر از ابرهای سیاه سرگردان غم و غصه بود ، در حالی که آرزوی مرگ از خدای

خویش داشتم ، در حالی که دیگر دستهایم طاقت این را نداشتند که یک کلام نیز از عشق و

عاشق شدن بنویسند در حالی که هوای قلبم گرفته و سرد شده بود، خداوند هدیه ای را به

من داد که زندگی مرا آرام و پر از امید کرد… به باغچه دلم زیباترین و خوشبوترین گل را

هدیه داد، به آسمان تیره و تارم مهتاب روشن بخش و ستاره درخشانی را هدیه داد ، در

جاده های خسته و خالی ام همسفری با دلی پر از محبت و مهربانی هدیه داد ، به دل پر از

سکوت و پر از غمم نیروی عشق را عطا کرد، به دستهایم قدرت این را داد که هر چه

میخواهند از عشق بنویسند و بهترین و زیباترین جملات را برای عشق بگویند ، به پاهایم

قدرت این را داد که بتوانند در جاده های پر از عشق قدم بزنند و به وجودم اراده عاشق

شدن را داد، آری او یک فرشته زیبا ومهربان را به زندگی ام هدیه داد! آن فرشته را مانند

باران عشق کرد و بر روی من نازل کرد تا تن غم زده و خسته مرا بشوید و جانی دوباره و

طراوت عاشقانه ای دوباره به من ببخشد… آن فرشته را مانند گلی کرد و در گلدان طاغچه

قلبم گذاشت تا عطر و بوی عاشقانه اش حال و هوای خانه دلم را دگرگون کند! آن فرشته

را تمام زندگی من کرد ، قلب آن فرشته را در قلب من طلسم کرد ، و در های قلبم را بر روی

او بست و کلیدش را نزد خود نگه داشت! هدیه ای که خداوند به من داد ، آرزوهایم را زنده

کرد ، دلم را پر از امید و دل گرمی کرد! هدیه ای داد که از گل هم زیباتر بود ، از خورشید

نورانی تر بود و از ستاره درخشانتر! و این هدیه بهترین چیزی بود که خداوند در تمام

زندگی ام به من داد! آری او خوشبختی را به من داد ، او عشقی دوباره را به من داد ! سپاس

آن خدایی که زندگی دوباره به من بخشید ، بهترین هدیه دنیا را به من داد ، و قلبم را آرام و

پر از عشق کرد ! سپاس آن خدایی که عشقی پاک و واقعی و بدون ریا و بی پایان را به من

هدیه کرد ! پس خداوندا کلید قلبم را تا پایان زندگی ام ، تا ابد و برای همیشه نزد خود نگه

دار تا من نیز با مهر و محبت و عشق خودم آن قلب سرخ را که به من هدیه دادی در قلبم

نگه دارم!

عزیز راه دورم دوستت دارم


 You Fill My Heart With Your Love !


 

 
 

 
 

     «    به نام خـدای نـیلوفــــــری و مـهتــــاب شبهای تر تـنهایی   »
 
 
 
روزی بر روی برکه ی آرام و زیبایی ، برای اولین بار نیلوفری به دنیا آمد.

 
وقتی چشمانش را باز کرد ، از دیدن نور شدید خورشید به وحشت افتاد ،

اما نور او را نوازشی کرد و به او گفت:

از من نترس که من روزها نگهدار و نوازشگر تو خواهم بود.

 
وقتی کمی دستاهای کوچکش را تکان داد از سردی آب ، مور مووش شد

آب به او گفت :


من مدتها منتظر تولد تو بودم و از این به بعد من و تو دو یار جدا ناشدنی

خواهیم بود .

 
وقتی شب فرا رسید ، باد هم آرام پیش نیلوفر آمد و

زیر نور ماهتاب سایه ی روشن گلبرگهای نیلوفر روی آب لغزیدند ...

 
ماه آرام به نیلوفر گفت :

میدونی ...، من خاطرت رو خیلی می خواهم

و از این به بعد هر شب به عشق تو ، طلوع عاشقانه ای خواهم داشت !

نیلوفر با گونه هایی که زیر نور مهتاب به سرخی گراییده بود ،

لبخند عاشقانه ای به ماه زد ...

 
روزی نور از نیلوفر پرسید : به نظر من تو یک رازی توی دل کوچکت داری ،

 میخواهی رازت را با من در میان بگذاری ؟

نیلوفر جوابی نداد و با چشمانی منتظر به آسمان نگاه کرد
.
 
شب که ابرها کنار رفتند ، مهتاب بی صبرانه پیش نیلوفر آمد و

رقص گلبرگهای نیلوفر را عاشقانه نگاه کرد .

 او به نیلوفر گفت:

من بی قرارم ، حرفی میزنی تا آروم بگیرم .

 
نیلوفر چشمان قشنگش را باز کرد و عاشقانه به مهتاب خیره شد ...

روی یکی از گلبرگهایش دو قطره آب لم داده بودند ،

انگار اونهام منتظر شنیدن حرفها و راز دل نیلوفر بودند  ...

همه جا ساکت ساکت بود و همه منتظر شنیدن جواب نیلوفر و

صدای زیبای او بودند ...

 
نیلوفر در حالی که عاشقانه به مهتاب نگاه می کرد

 گفت :

برای دل بی قرار تو مهتاب عزیز و قشنگم ، می خوام بگم که

 وقتی دلت یاد گرفت که چطور آروم و ساکت بمونه ،

روی صفحه زلال و صاف اون می تونی شگفتن من رو ببینی،

وقتی شکفتن من رو دیدی یه حسی مثل عشق تو وجودت متولد میشه

که پوسته سخت و سفت انتظار رو میشکنه

 و توی اون یک جوونه باهراز جوونه قشنگ دیگه بیرون میان

 و بعد از اون لحظه ی با شکوه

مثل من آب از سرت می گذره و دیگه برای همیشه عاشقی !
 
نیلوفر زیبا به اینجای جمله اش که رسید ،

خیلی آروم چشمهایش را بست و به زیر آب رفت ...
 
همگی سعی و تلاششون رو کردند که نیلوفر دوباره برگرده اما

اون دیگه رفته بود و هیچ اثری ار اون به غیر از یک موج کوچک

که از رفتنش روی آب به جا مونده بود وجود نداشت ...

 
صبح که خورشید آروم آروم از پشت کوه طلوع می کرد ،

مهتاب هنوز اشک می ریخت

اشک های او تبدیل به هزاران ستاره توی آسمون شده بود


آخه مهتاب تا اون موقع گریه نکرده بود !

مهتاب در غم فراغ نیلوفرش می سوخت و اشک می ریخت ...

و با خودش عهد بست که دیگه هیچوقت به برکه نگاه نخواهم کرد !
 

باد تصمیم گرفت که برای دل داری مهتاب پیش او برود .

وقتی پیش او رسید قطره ای از اشک او را دید که خیلی بزرگ بود

باد قطره اشک رو توی دستاش گرفت اما اشک مهتاب خیلی داغ و سوزان بود

و دست باد سوخت و قطره ی اشک درون آب برکه افتاد
 
اشک مهتاب سفید سفید بود ... زلال زلال ...

هم رنگ دل نیلوفر  ... !

 
با برخورد اشک مهتاب با آب برکه دل برکه هم ترکید و تمام برکه

سفید سفید شد ...

 
باد به مهتاب گفت :

آب برکه را میبینی ، سفید سفید شده !

 
مهتاب به برکه نگاهی انداخت ...

ناگهان متوجه شد که هزاران دست کوچک در حال تکون خوردن

روی آب برکه هستن

آنها با گلبرگهای کوچکشان در شفق صبحگاهی می رقصیدند و

متولد می شدند


مهتاب چشمش رو میون اون همه نیلوفر می گردوند تا شاید

نیلوفر خودش رو پیدا کنه ...

در یک لحظه یک نیلوفر که درست وسط آب برکه قرار داشت نظر

مهتاب رو جلب کرد ...

آره اون اشتباه نکرده بود ، اون نیلوفر ، نیلوفر خودش بود

که با لبخندی عاشقانه

چشمش را برای بدرقه ی مهتاب به آسمان دوخته بود ...
 
 
  
  ***  بر گرفته از وبلاگ ساقی  ***
 
 
                                               و تــقدیم به وجود پاک عـشــــق !

 

             «  به نام تو ...  »


 
...و من چه ساده شکستم

چینی ام را خرد کردی با قدمهایت و ندانستی

و من سالها باید در سوگ قطعه وجودم که در جان توست عذادار باشم

و تو نخواهی دانست که با من چه کردی ...

ای غریبه ی آشناییهایم !

یافتمت
 در تنها سرزمین دوستی و

گمت کردم در دروغین ترین کلام هستیم ...
 

 
این روزها ساعت شماته دار اتاقم از حرکت ایستاده

پنجره ها خاموش خیره ماندند به دیروزهای گذشته و فرداهای نیامده

بهت تکیه داده به دیوار زمان

و نمیگذرد

و چه سخت طی میکند ثانیه عقربه های بی تو بودن را ...

گلهای خشکیده ام عطر یاد تو را گرفته اند !


کمد خاطراتم را تکاندم ... نیافتمت


در کجای گنجه پنهان بودی که چشمانم نمیـبیـنندت ؟!


روی صندلی خسته گیهایم گردی از غم نشسته

پرندگان خوش آواز دیگر از کنار شیشه های به بار نشسته ی اتاقم نمی گذرند

باد مرثیه ی بیکسی را سر می دهد ...



و از او میگویم ... از حضور تلخ تـنهایی

که در این گذر بی بازگشت نا جوانمردانه می تازد

جنگی است نا برابر ...


و تنهایی را در بی تو بودن تجربه خواهم کرد

و کردم ... !



سهمگین ترین باد نفرت را در خود یافتم

و اتاقم در این وزش دروغین نابود شد ...




مرحمی نیست مرا

در این آخرین نفس

وجودم را نثارت میکنم

به جان شقایق های سرخ باغچه مان قسم  


پذیرای این سوخته تن باش

و به مهتاب همیشه تـنهای آسمانمان قسم

سردی دستانم را با گرمای وجودت بپوشان

        من ناتوانم ؛


                      می دانم

                                خوب می دانم

                                                 اما ...

 

                                               دوســــتـت دارم 

 

                                               دوســــتـت دارم 

      

          «   به نام طراوت رنگین کمان فردا   »

 

 

         جاده از بارش نمناک هوا می نالد

        و صدای تر افتادن برگ !

 
        نعره ی باد نمی آید در مه ...
 
        شر شر بی رمق امشب را ،

        ناودان ها پناه می باشند

         و دل کوچک آن بوته ی سرخ

 
         خاک مو سیقی رویش می خواند

         در بن کاج کهنسال زمین !
 

         ابرها درد افق می خوانند

          نور در شب ،

          برق چشمان تو را می سازند !
 
 
          آسمان شاهد بی رحم ترین تقدیر است ...
 
           لرزشی در عمق تاریکی

           حادثه ی گم شدن اشکانت

           روی سنگ فرش دلم نقش زدم

            فاجعه ی خستگی دستانت
 
            و سکوت غم پاییزی را

            نم نم بی وقفه ی من پوشانده !
 
            نور پناه می جوید

            روزنه ای در غم ها
 
            ابر ها می دانند

             تاب خورشید نتوان آورد
 
 
                   چشمانت ؛ بنگر
                                  و پیامی با عشق
 
 
                        امشبم باران می بارد بر سقف دیرین زمان  .........
 
                      
                   
             
            





عاشقی محنت بسیار کشید  ~  تا لب دجله به معشوقه رسید

           نشده از گل رویش سیراب  ~  که فلک دسته گلی داد به آب

    نازنین چشم به شط دوخته بود  ~  فارغ از عاشق دلسوخته بود

       دید در روی شط آید به شتاب  ~  نوگلی چون گل رویش شاداب

        گفت به به چه گل زیباییست  ~  لایق دست چو منِ رعناییست

       حیف از این گل که برد آب او را  ~  کند از منظره نایاب او را

زین سخن عاشق معشوقه پرست  ~  جست در آب چو ماهی از
شست
           خواست کازاد کند از بندش  ~  نام گل برد و در آب افکندش

          گفت رو تا که زهجرم برهی  ~  نام بی مهری بر من ننهی

              مورد نیکی خاصت کردم  ~  از غم خویش خلاصت کردم

    باری آن عاشق بی چاره چو بط  ~  دل به دریا زد و افتاد به شط

       دید آبی ست فراوان و درست  ~  به نشاط آمد و دست از جان

شست
       دست و پایی زد و گل را بربود  ~  سوی دلدارش پرتاب نمود

        گفت کای افت جان سنبل تو  ~  ما که رفتیم، بگیر این گل تو!

            جز برای دل من بوش مکن  ~  عاشق خویش فراموش مکن

          بکنش زیب سر ای دلبر من  ~  یادِ آبی که گذشت از سر من


 

چشم‌های تو خاری است بر دل

که خراشنده است و چاک می‌دهد

اما من عبادت می‌کنم چشم‌هایت را

و در برابر باد، سپر آن‌ها می‌شوم

شباهنگام که دردمندم

شیاری می‌دهمش

و خراش چشم تو

روشنا می‌بخشد ستارگان را

امروز مرا بدل می‌کند به فردا

و از روح من عزیزتر است


و آنگاه که چشم من به چشم تو می‌افتد

فراموشم می‌شود

روزگاری را، که پشت دروازه

با هم بودیم

سخنت به سرود می‌مانست

و من، برای خواندنش سخت می‌کوشیدم

اما زمستان، گرد لبان بهاری تو نشسته بود

سخنت، به ساری می‌ماند، که از خانه‌ی من پرواز کرده

از آن زمان، در و آستانه‌ی خانه‌ام زمستانی و متروکند

بعد از رفتنت که شوق مطلق بودی

آینه‌هامان شکست

و اندوه همدمم شد

آوازهای رهاشده را جمع کردیم

هیچ آوازی را اما، کامل نکردیم

جز مراثی وطن را

که بر سینه‌ی گیتاری می‌نویسمش

تا بر بام‌های به نکبت خفته بنوازمش

برای ماه بی‌قراره و سنگ‌ها

دیروز در بندر تو را دیدم

ـ مسافری بی چمدان و بی‌کس ـ

مثل کودکی یتیم به سویت دویدم

که باور اسلاف را از تو بازپرسم

«چگونه ممکن است باغ سرسبز میوه‌ای را زندانی کرد

یا در زندان‌های بندری تبعید کرد

و با این همه

باقی بماند شکفته و پربار

با وجود نشستن نمک در پایش

جاودان سرسبز ماند»

در ذهنم نوشتم:

«بر بندر ایستادم دنیا چشم‌های زمستانی داشت

پوست پرتقال توشه‌ی سفرمان بود

و در پشت سرمان صحرا»


ترا در کوه‌های پر از خارزار دیدم

ـ چراننده‌ای بدون گله


سرگردان، حیران، در ویرانه‌های دویدی

تو باغستان من و من بیگانه‌ای در باغ

قلب من!

در زدم

بر در قلب خویش کوبیدم

صدای در زدنم

طنین افکند

بر درها و دریچه‌ها و سنگ‌های سیمانی


تو را در انبارهای آب و گندم، دیدم

ـ شکسته و دردمند ـ

تو را در میخانه‌های شبانه دیدم

خدمتگذار

تو را در نور اشک و زخم، دیدم

تو ـ تو صدایی بر لب‌های من

آبی؛ آتشی

ترا بر دهانه‌ی غاری دیدم


که لباس‌های کودک یتیمت را آویزان می‌کردی

تو را در دودکش‌ها... در خیابان‌ها

تو را در آغل گوسفندان

در خون خورشید

تو را در آهنگ‌های در

به‌در و مصیبت‌زده دیدم

تو را قاشقی دیدم

نمک دریا در تو بود

و شن‌های صحرا در تو

و تو همچنان، مثل زمین، مثل کودکان و

همچون خانه‌های ییلاقی

زیبا بودی

سوگند می‌خورم

که زیبا بودی


چو مجنون، گیرم از، عاشقان، نشانه کعبه

دلِ بشکسته را، می برم به خانه کعبه

* * *
شکایت می برم، از تو، بر خدای تو

زان همه بلای تو، تا رسد او به دردم

* * *
در آن آشفتگی، با دلی شکسته تر

گریه ها، کنم که در، اشک خود غرقه گردم

* * *

آنجا اگر، اشکی دود، بر دیده غمدیده ای

سیلی به پا نماید
* * *

آنجا اگر، آهی کشد، دلداه افتاده ای

دود از فلک بر آید

* * *
در آن مدهوشی، من از خدا

خواهم تو را، عاشق کند

عاشقِ رسوا

* * *
چو در عاشقی، دیدی بلا

رو می کنی، آن گه تو بر

کعبه دل ها




                         

آسمون دلم گرفته یه شعر تازه میخوام

برای مرگ گلای اطلسی هوای تازه میخوام
 
آسمون دلم ازت خونه ، میدونی ؟!

گللای سرخ تو باغچه دسته خزونه ، میدونی ؟!
 
آسمون ستاره ها ناز میکنن تو حوضمون

شبا سیاهی میارن تو خونمون
 
میدونی ؟! دلم پر از بی کسی

آسمون چرا به دادم نمیرسی
 
میدونی ؟! دل اسیرم میشکنه

آسمون بی کسیم بد دردیه
 
آسمون تو قصه ی شاه و پری

منم اون گدای پاپتی
 

آسمون کی میدونه  که یه گدا

شده عاشق یه پادشا ؟!
 
آسمون ای آسمون مهربون

آسمون بارون بیاد بهر زمون
..........
 
یه چادر سیاه داره

روی تقدیرک من دون می پاشه

کفتر خسته ی آرزوهامو

آسمون دوره تـنش سیم می کشه !
 

آسمونم ؛

شبا و ستاره ها ،


خورشید و ماه و

پرنده ها

 
آسمون ؛

یه عالمه رنگ قشنگ

،
رنگین کمان ،

الکلنگ
 
آسمون منم ببر ای مهربون

منم میشم برات یه هم زبون
 
آسمون دلم گرفته از همه

دلم اشکای تازه میخواد ، یه عالمه !
 
آسمون دفتر شعر و غزلم

چرا بودن آدما این قدر کمه ؟

رفتن و بریدن و خط خطیا

برای دلای عاشق چه راحته !
 
آسمون ببار مثل خزون

یه آسمون پر بارون ! 
ای آسمون پر عبور

لحظه ی ما پس کی میاد

اشکای بی بهونمون

پس کی میخواد بند بیاد
 
میدونی ؟!

خیلی غریبیم آسمون

 
میدونی ؟!

اسیر یه فریبیم آسمون
دلبرکم ابرا میان

تو آسمون صف میکشن

رو قصمون خط میکشن
... 
قلعه ی ما طلسم یه دیو بده

دیو نامهربون خوبی رو از بین میبره
 
کاش یه نور خوب و مهربون

رو آسمون دست بکشه

طلسم دیو بشکنه

رنگین کمون صف بکشه

ابرا برن از شهرمون



خورشید خانم نور بپاشه

قصه ی عشق رو شاپرک

بی دقدقه داد بکشه
 

کاش همه اینا فقط یه رویا و یه خواب باشه

تو باشی و نور بپاشی نبودنت سراب باشه
 
کاش که من و توباشیم و

 یه آسمون  با همه گلای بی زبون
......
 
دلبرکم یه روز میشه تو آسمون ...

رویا دیگه حقیقته
 
برای مرگ اشکامون

با هم بودن یه نعمته
 
یه روز میشه
 
دلم میگه ...

دروغ همیشه میمیره
 
تو میدونی که راست میگم

اون روز رو چشمام میبینه
....
 
دیگه نوایی ندارم

ناله به انتها رسید

دفتر شعر عاشقی

توی زمین هیچی ندید
...
 
شاید بازم این آسمون

درد و دل و گوش بکنه

من و تـنها نذاره

غصه رو چارگوش بکنه
...
 
شاید بازم تو حوضمون ستاره چشمک بزنه

مهتاب عزیز و مهربون برای من ناز نکنه !
 
شاید یه روز وقتی نبودم

عشقم و باور بکنه

قلب حقیر دلبسته رو

آسمون ؛

 پر پر نکنه ...

 
شاید ... !
 
                              
                    غزلک من قربانی چشمان تو !!!
 
 
  
                (    تا انتها راهی نیست
 
                                   چشم بگشا
 
                                             انتها را خواهی دید    )

 

 
 
 
                                         

               
              
                         
     



شاید هیچ

یا هر چیز

یا کلاه که از سر برداری

لب خند بر لبان ِ زنی نقش می بندد

نمی دانی ادامه دهی

یا به راه ِ خود ادامه دهی

 

شاید 

از بیگ بنگ ِ یازدهم آغاز شد

و هم چنان که فال ِ قهوه

قصه هایش را

وارونه می نویسد، رفت

تا میلیون ها سال ِ پیش

 

هر جا سراغش را می گیری

درست همان جا، نیست

این سنگ ها

سرپوش ِ گورهای ِ خالی ِ گورستان های ِ شبانه اند

 

شاید خیال می کنی

پس از میلیون ها سال

دیگر رسیده است و

گازش که می زنی

مواظب ِ دندانت نیستی

که آرزوی ِ گوش ِ هنوز

قصه جویدن دارد

 



عشق                                

 



عشق ! بخش نخست کتاب بی وفائی       

حقیقی ترین حقیقتها عشق است

عشق آغاز اضطراب است

عشق چاشنی حیاتست

عشق معمائیست بی جواب

عشق یعنی دوست داشتن ونرسیدن

عشق چراغ راه زندگی است

عشق بلائست که همه خواستار آنند

اما عشق ! آتشی است که با چند قطره اشک خاموش می شود

معشوقی را که چشم انتخاب کند;چه بسا که محبوب دل نشود ;اما

آنرا که دل پسندد بی گمان نور چشم خواهد شد     
     


 حدود جوانی

از شمال: محدود است به آینده ای که نیست به اضافه غم  و پیری

و سایه ی مخوف ممات!....و

از جنوب: بگذشته ای پوچ... پر از خاطرات تلخ!گاهی اوقات شیرین

مشرق: طلوع آفتاب عشق ;صلح با مرگ; شروع جنگ حیات!...و

مغرب: فرسنگها از حیات دور ; آغوش تنگ گور; غروب عشق

دیرین!...........و  

دوست داشتم 

قطره ای اشک بودم 

در چشمانت به دنیا می آمدم 

و بر روی گونه هایت می زیستم و در آخر 

بر روی لبانت  میمردم

  تا بدانی که چقدر دوستت دارم  

 

 

 

اولین دیدار 

 از عشق مردن

میتوان با تو به مرز سیاهی تاخت


میتوان با تو به آغاز ما هجرت کرد


میتوان با تو سر سفره سادگی نشست


میتوان با تو از چشمه ابدیت نوشید


میتوان با تو پی در پی تازه شد


 


تو آغاز فصل رویشی


تو معنای ساده ارامشی


تو حدود نامحدود عشقی


تو حدیث پاکی ونجابتی


 


میتوان از شب چشمان تو هزاران ستاره نورانی دست چین کرد


میتوان از تو صدها قصیده سرود


میتوان در طلوع تبسم تو خورشید تابناک را نظاره نشست


 


من به حضور عطر آگین  عشق تو محتاجم


من به ترنم نام تو در تمام لحظه های اسمانی محتاجم


من به تو محتاجم



 پاییز را دوست دارم چون فصل غم است*** غم را دوست دارم چو ن شراره ی دل است

     دل را دوست دارم چون تو را دوست دارم*** تو را دوست دارم بی انکه بدانم چرا؟؟؟




   

تو میتوانی این لحظه را نفرین کنی..یا انتخاب کنی که امکاناتی را ببینی که به تو پیشنهاد میدهند


میتوانی انتخاب کنی که در سایه ها باقی بمانی..یا به جای ان برگزینی که به فضای نور حرکت کنی


می توانی انتخاب کنی که برای شکست بهانه بیاوری یا در عوض انتخاب کنی که تلاشی واقعی داشته باشی تا موفقییت به ارمغان بیاورد


میتوانی انتخاب کنی که دیگران را برای عقب نگاه داشتنت سرزنش کنی یا به جای ان برگزینی که انها را تشویق کنی تا بطور مداوم با تو همراه باشند


میتوانی انتخاب کنی که از حوادث رنجیده خاطر شوی یا از انها الهام بگیری


میتوانی انتخاب کنی که وحشت زده باشی یا برگزینی که مصمم وبا اراده باشی


میتوانی انتخاب کنی که قلبت را با رنجش وازردگی برای چیزهای مختلف پرکنی که در مسیر دلخواه تو پیش نرفته اند..یا انتخاب کنی که با سطحی از قدردانی لبریز شوی که نعمت وفراوانی را به زندگی خواهد اورد


 


زندگی همان است که هست وهمین طور هم خواهد بود..هر انچه وجود داشته ممکن است به مسیر زندگی تو وارد شود..تو میتوانی انتخاب کنی که چگونه انرا زندگی کنی...انچه انتخاب میکنی همیشه بیشتر ارزش خواهد داشت


تو میتوانی با اراده خود...با ایمان خود انها را تغییر دهی------میتوانی از هر لحظه ساده خاطره ای بیاد ماندنی وشگفت انگیز بسازی..


فقط کافی است همه چیز را طور دیگری ببینی..از هر موقعیت یا حتی مشکلی به چشم یک فرصت طلایی بنگری وانرا به نفع خود بکار بری


انتخاب کن وبا ان همراه شو..زندگی همان چیزی ست که تو انتخاب میکنی!!!


امیدوارم همه شما دوستان از گل بهترم در زندگی انتخابهای درستی داشته باشید

    سال نو مبارک

سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست


هزار شاکی خودش داره خودش گیره گرفتاره


که کاره ما گذشته از شکایت هنوزم پایبندیم در رفاقت


میریزه تو خودش دل غصه هاشواخه هیچکس نمیخواد غصه هاشو!!!!


کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمیورزه


بهایی داشت این دل پیشترها که در این روزها نمیارزه!!


خب حالا بگین ببینم نظرتون راجع به صداقت ونجابت چیه؟اولی که کمرنگ کمرنگ شده ...دومی که بدتر قربونش برم دیگه اصلا معنایی نداره انچنان!!!


اما دقت کردید چرا؟؟نجابت نه به معنای کوته فکری وزورها..نه منظورم اصلا افتاب مهتاب ندیدن ورو گرفتن نیست...منظورم حدیه که برا خودش هر کسی قائل باشه...دختردختر باشه وپسر پسر...اما دخترهای امروز ما..دور از جون شما..من که نمیتونم درکشون کنم بابا هرکار دوست دارن میکنن همه هم تائیدشون میکنن وبرندن همه جا ..با هزار نفر هستن هر وقتم دلشونو زد خب خیالی نیست یکی دیگه!!!این یعنی چی؟؟؟؟؟؟یا من خیلی فناتیکم یا اونا خیلی باز تشریف دارن ..اسم خودشونم میزارن امروزی ..بابا این حرفا دیگه چیه و...چقدر تو املی و...ول کن بابا دوروزه دنیا بزار خوش باشی!!!!نه من که تو کتم نمیره اگه نجابت یعنی املی پس من یه امل به تمام معنی هستم خیلی هم از این بابت راضیم تا کور شود هر انکه نتوانددید!!(دندون)


زارتا)


خب خوش باشن کی بخیله؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نظره شماها چیه؟؟؟
   


 

چهارشنبه، 14 بهمن، 1383


 






                                           



                 برای فردای بهتر


بگذار سر به سینه‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی
به کام عشق آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست!
عشق کدام است !
غم کجاست !
بگذار تا بگویمت
این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
حساب روزها از دستم مدتهاست در رفته تابستان اومد و رفت پاییز شروع شد و همینجور میره بی اعتنا به ما . بدون توجه به اون چیزی که بر ما گذشت .
پاییز فصل مورد علاقه من فصلی که من آن را با عشق پیوند میزدم.
 انگار نه انگار که پاییزه چقدر دلم میخواست تو خیابونهای پوشیده از برگ یا کنار ساحل مواج دریا قدم بزنم و به پاییزهای عمرم و به خزانهای دلم بی‌اندیشم . شاید بعد از سالها چیزی دستگیرم شد .  
نمیدونم چی شد من این بلاگ رو زدم فقط یادمه که احساس کردم گاهی بهتره ناراحتیام رو یه جا بریزم و خالی کنم . چیزهای که زندگی برام رقم زده حتی مواردی که دنیا برای دوستهام به وجود اورده و اونها رو ناراحت کرده ! خودم کم غم ندارم نه ولی غم دیگران اونم دوستهام چیزیه که منو اذیت میکنه .
چه زود داشت خزان این بلاگ ؛‌ خزان من بهار میشد ولی نشد به همون سرعت و به همون کوتاهی یک نسیم و  نم باران بهاری عمر کم یک شبنم اومد و رفت و دوباره من موندم و غمهایی که چند برابر همیشه سنگینی میکرد .
از اینکه بگم شبها گریه میکردم و روزها خنده تصنعی تحویل اینو اون میدادم هیچ  خجالت نمیکشم .
زود فراموش کردم که روزگار سیبیست و هزاران چرخ میخورد زود فراموش کردم که :
<<زندگانی سیبی است ؛ گاز باید زد با پوست>>
 
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
 که فراموش کنم



رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده دردامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
 
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
 
جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
 
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصة رنگی روز
می رود رو به تمام.
 
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصة سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
*******
سهراب سهراب سهراب هر کی سهراب خون باشه میفهمه این شعر چی گفته !!!
 
خارم اگر از خاری خارم تو مپنداری.......دانم که مرا با گل یکجا تو نگهداری
گل را تو به آن گویی کز عشق معطر شد.......آن گل که فقط گل بود در حادثه پرپر شد
******
در راه عشق وسوسه ی اهرمن بس است ......پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
******
تو بمن خندیدی و نمی دانستی ...که به چه دلهره ای
سیب را از باغچه ی همسایه مان دزدیدم...باغبان از پی من تند دوید..
سیب را در دست تو دید....غضب آلود بمن کرد نگاه.....سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو رفتی...تو رفتی و هنوز... سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان...می دهد آزارم...ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت
******


   





   

 


این هم تحفه سال ۲۰۰۵



     

 
هیچکس

هیچ کس هیچ کس را نفهمید

این من در قفس را نفهمید

هیچ کس توی تنهایی من

مثل تو هم نفس را نفهمید

تو نبودی ولی در کنارت

میشد این خار و خس را نفهمید

میشود با نگاه دل تو

پیری زود رس را نفهمید

میشود در صدای تو گم شد

هق هق این نفس را نفهمید

میشود در کنار تو ماند و . . .

غیر تو هیچ کس را نفهمید

 

                    اسمان ابی


دوش در سایه تنهایی خویش

پیچکی را دیدم

قوطی خالی احساس خودش را شوتید

و گل سرخی

                از سردی شب بالا رفت

                         و دل خسته ما عاشق شد

مرغ همسایه ما ......

                   صبح دلش را دزدید

                               و دل ما را لبخند تو برد

مرغ همسایه ما

          اول صبح هر روز

                 جای شویش غزلی از تو برایم می خواند

مرغ همسایه ما ......

                         صبح مرا می خندید

مرغ همسایه ما ......

                         صبح مرا می گریاند

من دلم

         از غزل عاشق او پر می شد

او دلش

         از نفس خسته من

من نگاهم ز هم آوایی او نام تو را می فهمید

او هم از چشم دلم صبح تمنا می کرد

                     او به همراه سحر دور زمین می گردید

                     و زمین از غم تو دور سر من می گشت

آسمان آبی بود . . . . . . .


                            اشک من

اشک های من رفت

                   اشکهایم را دیشب بردند

                                               خاطراتت از دامان دلم

اشکهایم رفتند

                 و دلم تنها شد

خستگی سینه آواز مرا میسوزاند

                                    آتشی بر پا شد

                                                       آتش ابراهیم

خستگی را چه کنم

          و دل تنگم را

          و سکوتی که در این قرن دل انسان را میساید

به کجا باید رفت

                   من از این خانه ویران زمان خسته شدم

چه کسی باز مرا می خواند

                                  سوی آغاز وجود

                                                      سمت ابهام صدا

چه کسی باز مرا می برد از خویش به خویش

چه کسی ؟

               تو یا من

                         چه کسی ؟

                                       من یا تو

                                                 چه کسی ؟

                                                               شاید او

تو چه می اندیشی؟

                        تو همان او بودی

                                            من همان تو شاید

و تو و او و من

                  توی آرامش سیال غم عشق شناور بودیم

و تو و او و من

                  توی این گستره عشق به هم می ماندیم

 

از ابتدای خـلـقــت آدم شـروع شـد
با آدمـی زمــــانه مـاتم شروع شد
شش روز رنج و غصه و درد و غم و عذاب
با خشـــــت ماتم آدم و عالم شروع شد
در هفت پله ، هفت زمین ، هفت آسمان
آدم مــــیـان فـاجـعـه و غـم شـروع شـد
گیرم برای خـاطـر گنـدم ، بـرای سـیــب
یا هر چه بوده!
 بیش و یا کم شروع شد
حوا نبود، صاعقه زد آسمانمان
تا خواستم که پیش تو باشم شروع شد
این جا غروبها همه همرنگ گریه اند
اینجا غروب ها همه...
همـ....
               هــمــ....!
                     شروع شد!
پیشانی بلند تو حتی و بخت من
این آه، این هماره ی هردم شروع شد
پایان قصه های جهان این کلاغ زشت.
غــیــر از خدا نبود که آدم شروع شد 
              

        

حرف دل

جرم رهی دوستی روی تست


 

جرم رهی دوستی روی تست آفت سودای دلش موی تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد در همه دلها هوس روی تست
ناوک غمزه مزن او را که او کشته‌ی هر غم‌زده‌ی خوی تست
هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی را که درو بوی تست
از در خود عاشق خود را مران رحم کن انگار سگ کوی تست

دل در آن یار دلاویز آویخت

دل در آن یار دلاویز آویخت فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمی‌یابد صبر همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمی‌یابد آن سلسله موی کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد گل عمرم همه از پای بریخت

 

بالاخره آمدم   اما...قصد ماندن ندارم    خواهم رفت   شاید هم.......

نمی دانم....هیچ چیزی نمی دانم     سرگردانم   بس است....

دیگر نپرسید.....جوابی در کار نیست....

 

 

بعد از این هیچ دلی مثل دلم

تنها نیست

خسته تر از دل من باز در این

 دنیانیست

باز باید بنویسیم به خدا

ای مردم

مثل من هیچکسی هیچکسی

تنها نیست

 

 

 

ذهن من تاول زده است

خسته است

بسته است

بال و پر شکسته است

پشت دیوار خدا

تقدیرش

تب به سر

اشفته به در

بنشسته است


من نمی دانم چرا زرد شده احساسم

 

یا که بی رنگ شده روحیه ی حساسم

 

من نمی دانم چرا دنیا به چشمم واژگون

 

سرزمین سبز عشقم گشته از غم رنگ خون

 

من نمی دانم چرا مترود شد عاشق ترین

 

واژه ی تلخ فراموشی برایت بهترین

 

من نمی دانم تو را یاد من اینک در سر است

 

یا که سوزاندی مرا و یاد من خاکستر است

 

من نمی دانم نمی دانم

 

ولی دانسته ام از دیار قلب تو رخت سفر را

                                                  بیابان عشق

 

بیابان عشق به کجا خواهد رسید، نمی دانم.

فتنه ی چشمانت چگونه صلح عشق را به آتش خواهد کشید، نمی دانم قافله ای که از کوه ها می گذرد ، دره ها را طی می کند به چه امنیتی به قلب خواهد رسید ؟

نمی دانم بلمی که به دریای چشمهایت سپرده ام با کدامین طوفان سرنگون خواهد شد؟

هزاران سبحان ا... نذر چشمانت که ذکر آن دلم را می لرزاند نمی دانم کبوترهای سپید قلبم را بر کدامین حرم پر داده ام که بر نمی گردند تا گندم های برکت یک دلی ام را نثارشان کنم. رقعه ی حاجتم را در کدامین نحر روان بیندازم تا دستان تو آن را نوازش کند؟

به ضریح قلبت دست می یازم و با گلاب اشک آن را می شویم. بر سفره ی نذر شمع  غربت روشن می کنم و زیارت نامه ی  عشق می خوانم.

                                                 " می دانم که صدایم را می شنوی"


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر   کجا  هست  خدایا  به   سلامت   دارش



نه هر که خویش را عاشق نهد نام

به دوران می شود مجنون ناکام

نه هر معشوق لاف دلربایی

زند،لیلی شود در با وفایی

دوستان سلام.این دفعه قصد دارم قطعه شعری رو که یک عزیز بهم داده رو بذارم تو وبلاگم.

جان من برداشت خودتون رو از این شعر برام بنویسید.    قربان شما ”وحید“

دیگر تمام شد

هر چند عشق شکفتن

در وسعت شبانه کابوس

رویای روشنی صبح را 

پیوند می زند

 

اما تمام شد

حتی رد پایی از احساس تو

از پاکی صداقت ها

چون بوی شب بو ها

در یاد سبز من به یادگار

نمانده است

 

اما تمام شد

هر چند یاد من

برای تو

هم چون غزال دشت

مرغزار صحن را

بوته به بوته

در یاد جستجوگر خویش دارد

 

دیدی تمام شد

اما چه زود

در خاطرم هنوز

تندیس خاطرش

میان میدان شهر

در دست های پیکر تراش

زبر دستی است.

 

 

تقدیم به عاشقان حقیقی

 

قدت گل  قامتت گل کفش پا گل

سخن گل معرفت گل مدعا گل

به گل چیدن برامد یار فایز

سر و صورت گل و نشو و نما گل


                                      واین پایان حرف من است
      
   خدایا یاریم ده تا بتوانم عاشق حقیقی باشم و با عشق بمیرم




مادر مهربانم


  مادر ای رویای سبز غنچه ها

مادر ای پرواز نرم قاصد

       مادر ای معنای عشق شاهپرک

گونه هایت کاش مهتابی نبو

    تا دلم در بند بی تابی نبود

ای تمام ناله هایت بی صدا

       مادر ای زیباترین شعر خدا  

                    عالم ازما نغمه پرداز است و خاموشیم ما   
    
          مردم ازماهوشیارند و مدهوشیم ما

                               هیچکس مارا نسپارد به خاطر ای عجب

                                 یاد عالم میکنیم اما فراموشیم ما

مادر ای روح بزرگ ابدی و ای سر چشمه همه مهربانی ها و ای سایه رحمت الهی ترا
 
ستایش می کنم قلب پاک ترا که همچون ابدانه های چشم سحر است و با لا خره در یک

عشق پاک ترا می ستایم  .مادر راستش این است که هر که درکتا بهای لغت گشتم

کلمه ای پیدا ننمودم انطوری که باید و.شاید مقام ومنزلت ترا برساند به همین جهت ترا به
 
همان نام مادر خطاب می کنم  مادر تو همان گوهر یکدنه ای هستی که  خداوند زما نی

می بخشد انگاه که بخشید گویی زمین و اسمان را بخشیده و انگاه که گرفت گویی زمین
 
و. اسمان را از کف ربوده است مادر اگر فردا روز گار ترا از من بگیر به

خاطراز دست  دادن همچون تویی تا زنده ام اشک می ریزم ولبا س سیا ه می پوشم و

د  یگر لبانم را به خنده نمی گشایم  ماد ر راستش این است که جز  خدای تو وقبله


 
آسمانی
 
تو و قلب پاک تو هیچ کس را مقدس نمی دانم و جز کتاب اسمانی تو و دفتر زند گانیت

هیچ کتابی را نمی شناسم مادر تو در اسمان من در زمین با خورشید مهر و محبت خود
 
بتاب تا من زنده بمانم

                                                        
       تقدیم به مادران فداکار
                 



سبد آرزوهایم پرشده....

 چه زمان قرعه کشی خواهی کرد پروردگارم؟

 آه....کاش بزرگترین آرزویم براورده شود....

سبدم پر از خالیست.....

آرزوهای محال....

به گمانم پاییزهم رفتنی ست....

مثل من و آرزوهای برباد رفته ام.....




اما نگذاشتی....

 

دلم میخواست عاشقت باشم....

دلم میخواست یه عشق بی پایان به پات بریزم....

یه عشق جدایی ناپذیر....

دلم میخواست تا ابد پا به پات بیام....

اما نگذاشتی بهت برسم.....

میگی: نگو عاشقتم....میگی نگو......

میگم: باشه نمیگم...و من باز هم ته دلم میگم تا ابد عاشقتم...

 





 
  بنام خداوند ایثار





سلام :

راستش اینه که امروز خیلی دلم گرفته بود گفتم سری به وبلا گم بزنم و به روز کنم ولی تا اومدم وبلا گمو باز کردم دیدم حوصله ندارم اصلا از زمین و اسمان و از این دنیا خسته شدم از دورویی های آدمها از دروغگویی واز همه چیز و نمی دونم چی کار کنم خوب اگه کسی هست منو را هنمایی کنه ممنون می شم ....برای همین هم هست دوتا شعر مشتی از شهریار رو براتو ن تقدیم کردم تا وبلا گم بی روح نباشه خوب فعلان با اجازه ........


                        
    فداتون بشم


                                                 لیلای من تو

به چشم فتنه دیدی شا هد شعر                  به چشم ای فتنه مفتون تو باشم

 الا ای مایل افسانه من                           که من مایل به افسون تو باشم

نمی دانم تو لیلای که باشی                      که من نادیده مجنون تو باشم

زدی بر تار طبعم زخمه شوق                   بیا تا چنگ و قانون تو باشم

شبان اهوان بودم زمانی                          دمی هم نای مخرون تو باشم

تذر وعشقم و حالی پر افشان                   بسر و قد موزون تو باشم 

کجا من ای درخت خمروانی                    به اقبال همایون تو باشم

تو شیرین زمانی مرا بس                        که خاک پای گلگون تو باشم

شراب سرخ خواهم شد که در جام             حریف لعل میگون تو باشم

الا ای گنج قارون هشته از زلف                گدای گنج قارون تو باشم

به مضمونم چو بنوازی زهی بخت           که من موضوع مضمون توباشم

 غزل ناچار لحنی عاشقانه است              مبادا آنکه مظنون تو باشم

مرا گوهر همه لطف است ورقت             جز این گر بود مدیون تو باشم

رم سود دو عالم شهریارا                       زسودایی که مغبون تو باشم

 

                                                      حالا چرا


 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا          بی وفا حالا که من افتاده ام ازپا چرا 

 نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب امدی   سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

 عمر ما را مهلت امروز فردای تو نیست    من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

 نا زنینا ما به ناز تو جوانی داد ه ایم       دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

 وه که با این همه عمر های کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر بزیر افکنده بود ای لب شیرین جواب جواب تلخ سر بالا چرا

 ای شب هجران که یکدم درتوچشم من نخف  اینقدر با بخت خواب الود من لالا چرا

 آ سمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند    در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

 در خزان هجر گل ای بلبل طبع            خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر       این سفر راه قیامت می روی تنها چرا



                                  به روز وعده جان به خدا هم نمی دهم
                                             
                                  جانم تویی چگونه ترا من به کس دهم

                                       

                                                     

                                                              


                                
                                                 ولادت اشک



امشب کنار شمع نگاهت ولادت خود را به سوگ نشسته ام . امشب میان

بغض و تبریک مردد مانده ام . امشب میان اشک ها ، میان حسرت و آهی بی

انتها به تولد رسیده ام ، به ابتدای مجدد کودکیم. امشب سالروز تولد توهمی

ساده بود .     سالروز من .


امشب غربت کودکانه ام به ابتدا رسید .


امشب هزارمین تولد زندگیم را تبریک گفته ای و من هرگز به فهم تبریک تو

دست نیافته ام . در میان آنهمه انسان که در غم های خود غرق میشوند زادن

من چه تدبیری داشت ؟ تو گویی هزار سال زیسته ام ولی دریغ از گشودن گره

ای کوچک . پس این همه تنفس بی درنگ من ، به چه کار آمد ؟

 
امشب در ازدهام بغض های هزار ساله ام به آستانه انفجار نزدیک میشوم .

امشب تمام وجودم ازرفتن و نماندن می سراید . امشب تمام دریغ های نگفته

ام فریاد میشود . کاش امشب سالروز ابتدایم را به جشن رفتن گره میزدم .


  امشب به یاد اشک های دقایق آغاز تنفسم اشک ریختم . از این دنیا همیشه

ترسیده ام چه در دقایق آغاز چه امشب که ولادت مرا تبریک گفته ای .
  



             

 

 شب بود

 

شب بود و هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید. قدم زدم . گامها

شماره های قلبم بودند که می تپیدند به خاک یخ زده کویر . هوا شب بود و کویر چون

ستاره . دستهایم سیاه و کبود اما هنوز سبزینه ای درونم باقی بود .

 
  صدای آرزوهای گمشده ام آمد و من در غمی غریب غلتیدم . حس کردم گرم میشوم .

حس کردم کمی سبز شدم درست مثل گیاه نازک کویر  . حس کردم کسی درون گوشم

نجوا میکند . نگاهم آواره اطراف شد . تو نبودی که هیچ . بجز خدا هیچ کس نبود و

انگار قصه حضوردوباره ات دوباره آغاز میشد . تو نبودی اما خدا بود . و باز حس

کردم کسی نجوا کرد . باد وزید و گیاهان سرمازده با هم پچ پچ کردند . صدایی از دور

دست پیدا بود ولی صدا نبود . نوری به سینه ام تابید اما نوری نبود . هنوز شب بود و

هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید . خدایا این حس قریب

چیست که همه غربتم را به هیچ میکشد؟

  
  صدایی درونم وزید که بهار . که رویت دوباره خورشید که گرما که تابستان در راه

است . خدایا خورشید ؟ باور دستان من مردد بود که شعاع حضور تو را همه وجودم را

تسخیر کرد .

 
  تو بودی تو که مرا در آغوش گرفته بودی و چقدر گرم و هیچ فکر نمی کردی که در

محاصره دستان تو میسوزم . آغوش تو تعبیر خوابهای کویری من بود . و اینک همه

تو  تمامیت مرا فتح کرده بود . واینک دستان تو مرا گرم کرده بود و اینک بهار محقق

شده بود بهار .


حس کردم کلمه ای از ذهنم گریخت : « بهارت مبارک


           

           مسافر

candle20

گفته بود یه مسافرم، داشتم منم مسافر می شدم.تا اومدم همسفر بشم اون پیاده شد و گفت تو قطاری بیش نبودی.دیدم راست می گفت، من شده بودم قطار و اون شده بود مسافر.

 

 خیلی وقته سایه تو بر سر ندارم

چشم به در دارم ازت خبر ندارم

خیلی وقته زیر رگبار محبت پای رفتن دارم

همسفر ندارم

تو برام همه کسی تو برام هم نفسی

نمی دونم که چرا تو به من نمی رسی

جای امن بودنم گرمی آغوش توست

دلی دارم...... که همیشه پیش توست

کی به تو گفته دیگه تو را نمی خوام

با دلی عاشق بدنبالت نمی آیم

کی به تو گفته دیگه دوستت ندارم

گل بوسه بر سر راهت نمی کارم

به من بگو کدوم صدا با تو هنوز عاشقونه می خونه

کدوم دل درد آشنا مثل دل من به پایت می مونه

شب های من بدون تو یه آسمون بی ستاره هست

بودن تو برای من مثل تولدی دوباره هست

نمیدونم تا کی باید این دلم من یه واگن باشه.سوار کنه و پیاده کنه.


 

 

بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است





                                  تنهایی من شادی تو


یه موسیقی لایت گذاشته بودم و یه کاغذ بی صدا روی میز بود .نمیدوم چه جوری شد که یهو دلم حوس کرد صدای شرشر بارونا در بیارم.دستم همینجوری بی اختیار داشت یه کلبه کنار یه برکه توی یه جنگل را می کشید، احساس می کردم کلی ابر بهاری هم بالا سر این جنگل هستش .هر چی تابلو و ورق پاره تا حالا نقاشی کرده بودم یادم نمیاد که برای خودم نگه داشته باشم.بجر یکیشون که تابلوی تنهایم بود.کاغذ که کلی گواش روش نشسته بود.چقدر من به این تابلو خیره شده بودم و فکراما توش مخفی کرده بودم.یه روز که خیلی خسته شده بودم اون تابلو را از رودی دیوار برداشتم و اسمشا گذاشتم تابلوی مزخرف . از اون روز دیگه قلم توی دستام نمی چرخید که چیز قشنگی بکشم . الان سه سالی میگذره نمیدونستم کجا هم هستش .حدس زدم که یه گوشه ای توی زیر زمین کنار اون لوازم نقاشیا باشه.بی اختیار بلند شدم و مثل قدیما قلمما گذاشتم پشت گوشم و زیرزمینا بهم ریختم تا پیداش کردم.چه غباری روش نشسته بود، وقتی با دستام غبارشا پاک کردم دیگه متوجه نشدم کجا هستم .فقط یه مروری به کل زندگیم شد.از روز اولی که خودما شناختم و اسمما یاد گرفتم تا موقعه ای که اونا بایگانی کردم.دوباره اونا روی دیوار نصب کردم.

بزار تنها باشم ، تنها بمیرم

دیگه از درد و غم آروم بگیرم

برم پیدا کنم یه جای خلوت

بشینم اشک بریزم تا قیامت

 

برو ای دل بخواب که وقت خوابه

سلام تو همیشه بی جوابه

به تو بی دست و پا از من نصیحت

اگه عاشق بشی خونت خرابه

 

چرا ای دل تو اینفد سر بزیری

به دام این و اون هر دم اسیری

چرا گول می خوری با یک اشاره

سحر شد تو هنوز چشمات بیداره



                                           ومن هنوز بر این باورم تا شقایق هست زندگی باید کرد



 
                                      دنیای وارونه
                                        

گاهی آنقدر دنیا در نظرت زیبا و قشنگ میشه که فکر می کنی این خوشبختی همیشه پایدار هست.

آنقدر در اون خوشی دروغی غرق میشی که یه وقت به خودت میای که می بینی اون خوشبختی خیلی وقته که ازت دور شده و تو وانمود میکردی که خوشبختی و خودتو گول می زدی و اونوقته که خوب که دقت می کنی می بینی از همون اولم اشتباه می کردی و اون یک خوشحالی زود گذر بوده که تو می خواستی اونو به زور برای همیشه پیش خودت نگه داری و نمی خواستی باور کنی که اون خوشبختی مال تو نبوده و اشتباهآ برای یک مدت کوتاه راهشو گم کرده و یه مدتی...

بعضی چیزا رو به زور نمی شه داشت .به هیچ قیمتی نمی شه بهش رسید.

به نظر من بهترین کار اینه که هیچ وقت به هیچ قیمتی به هیچی و هیچ کس دل نبندی فقط در این صورت هست که موقع از دست دادنشون خیلی ضربه نمی خوری.

ما برای چیزهای ناراحت کننده و همین طور چیزهای فوق العاده قشنگ اشک میریزیم چون میدونیم دائمی نیستن ...

اگر بر گل تکیه زنی می شکند

اگر بر آب تکیه زنی می رود

اگر بر تار تکیه زنی می ریزد

اگر بر روز تکیه زنی شب گردد

اگر بر شب تکیه زنی روز گردد

اگر بر دوست تکیه زنی دشمن گردد

که جهان جایگاه تکیه زدن نیست

سست است و بی مقدار

هر روز عوض می شود و هر دم به رنگی در آید

پس بر آن تکیه زن که در جهان نیست

نمی میرد و می ماند

بوده است و هست

دشمن نمی شود و پژمرده نمی گردد

جان می دهد و می گیرد

او خداوند یست که پشت هیچ تکیه کننده ای را خالی نمی کند





                                                

 

sygnetslogo2 swan cygnus

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ ، تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد

شب مرگ ، از بیم ، آنجا شتابد

کز مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی ! آغوش واکن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

swans love

    


 

             اینم تقدیم به اونیایی  که زندگی من براشون  یه خواب رویایی بود . 

                    بعشق چهره لیلی دل بیچاره مجنون شد

ببوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد

چو بلبل در گلستان سر زلفش همی نالم

از آندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پر خون شد

همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم

ولی میبینم از هجرش که درد دیگر افزون شد

سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی

ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد

برو ای عقل از عاشق مجو رای خردمندی

که عشقش در درون آمد زخلوت عقل بیرون شد

بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم

بگو مطرب نوایی خوش که لیلی یار مجنون شد

چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید ؟

مکن عیب من بیدل که کار از دست بیرون شد

تقدیم به فخر فروشان زمان




                                                سپاس بیکران

                                     
                                                       
1  


                                                       به زیبایی طبیعت بیندیشیم وبه خالق آن شکر کنیم که ما را از خاک آ فرید و اشرف مخلوقات قرار داد و به ما ایمان داد تا بهتر ببینیم وبیشتر سپاس گوییم اری این شگفتی طبیعت و زیبایی آن است که خداوند به ما عطا کرده ........

                                                              
    دوستدار شما محمد


                            
In Springtime Holland look so beautiful with all those tulips.  

                               

                    



 


                                            در گذر از زندگی من :





آموخته ام ..... که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک رو زانه است که زندگی را تماشایی می کند
.

آموخته ام ..... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید .پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می توا نم

همه چیز را در یک روز به دست بیا ورم .

آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام .... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام ..... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

آ موخته ام ..... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم
.

آموخته ام ....... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را

تصاحب خواهد کرد .

آموخته ام ....... که آرزویم این است قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگوییم دوستش دارم .


آمو خته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد .

آموخته ام ..... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم .


آموخته ام ..... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد

که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام ..... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ وزمانی

که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام ..... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم ، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم .

    


                                      نامه مادر به فرزند   


                                     بد نیست کمی بخندیم

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

 وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.

پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.

ببخشید معطل شدی. جعفر خان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.

دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.

اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.

راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.

همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.

راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.

آواى دوستى از سرزمین عشق به گوش مى آید که: بیائید گل دوستى را در سرزمین

          عشق بکاریم و دوستى هاى مان را با کیمیاى عشق جاودانه کنیم.


 

         اما سرزمین عشق کجاست؟ و عشق را چگونه بیابیم؟

 

 

                         گفتند عشق را در آن دورها


                        در سرزمینى که از راه آرزوها


                                      مى گذرد
،

                                      نهفته اند

 

                       پس قدم در راه بلند آرزوها نهادم


                             و کبوتر سبکبال دل را


                              از پیش روانه کردم


                             تا برایم نشانه اى بیابد


                              از آن دیار گمشده

 

                                     هر روز


                           با کوله بارى از امید


                           و توشه اى از صبر


                              راه مى پیمودم


                      و هرچه بیشتر به پیش مى رفتم


                              از پس هر آرزویى


                    به هزار راه و بیراه مى رسیدم


                               و کبوتر دلم


                      در هواى آرزویى بلندتر


                         به پرواز در مى آمد

 

                        تا آنجا که از تشنگى


                         بر لب چشمه سارى


                               فرود آمد

 

                        تا بر لب چشمه رسیدم


                                 به ناگاه


                            چهره عشق را


                         در آیینه آب دیدم!!

 

                                  آرى

 

                           عشق، همان شورى بود


                             که انگیزه سفرم بود

 

                            عشق، بال و پرى بود


                            که مرغ دلم را ربود

 

                         عشق، همان پروازى بود


                          که در جستجوى آرزوهایم بود

 

                                  عشق، همان بود


                   که در پستوى دلم پنهان بود

 

                                 و سرزمین عشق

                           چه نزدیک و چه دور بود

 

                          نزدیک، به اندازه نَفَسم بود

                         دور، به اندازه راه سفرم بود

 

                       سرزمین عشق همان سینه پر آهم بود

                              آشیانِ مرغ سبکبال دلم بود

 

 

کافى است در آیینه پاک و زلالى بنگریم تا چهره عشق را به زیبایى ببینیم و پا از

سرزمین خاکى تن بیرون گذاریم تا دست به دست پرتوهاى مهر آیینه به سرزمین عشق

برسیم..................................
                              


                                                       تقدیم به زلالی دریا








        

این دو تا شعر زیبا هم تقدیم به همه کسانی که برای شعر و مفهوم شعر ارزش قائلند و همیشه نه تنها شعر میخونند بلکه

از مفهوم شعرا نیز بهره میبرن

یا لطیف

هر کس بد ما به خلق گوید

ما گونه به غم نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم

 




اما چندنکته در مورد دوست داشتن واقعی بگویم

1:برای عشق احترام قایل باشید

2:اگر واقعا دوستش دارید اول برای خودتان تعهد ایجاد کنید و بعد

برای عشقتان


۳: هیچ وقت نفرت حتی برای چند لحظه به هم هدیه ندیم و یاد

بگیریم هیچ وقت با شخصیت هم بازی نکنیم

جون...............................


خدایا عاجزانه از تو طلب می کنم که به من قدرتی دهی تا همیشه
 
به دنبال رموز تو باشم چون هر چه بیشتر به اطرافم می نگرم بیشتر

دوستت دارم




 

  به جرم عشق و عاشقی به ما می گن دیونه     بذار ملامت بکنند یه خوب وبد می مونه





     تقدیم به  همه زیبایی ها

         شرح حال پریشانی من

 

تقدیم به دوستان خوب و با حال من که همیشه خواهان سلامتی و خوشبجتی انان هستم.

                     دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

   قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

    گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کوی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم

بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سرو سامان دارد

چاره این است و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست

حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی ست

نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

           دوستدار شما محمد

   عشق چیست؟؟
    

عشق یعنی آزادی. نمیشود در

قفس محصور بود و عاشق بود.

 عشق اگر به تملک درآید, دیگر
 
نمیتوان آزادانه عاشق بود. عشق را به بند کشیدن یعنی نابودی یکی از زیباترین مظاهر زندگی.

            عشق یعنی حرکت, برانگیختگی.
             نمیشود عاشق بود و خمود و

            گوشه عزلت اختیار کرد و یا

           معشوق را در تنگنا محبوس کرد
.

            عشق با خشونت در تضاد است.

 نمیشود عاشق بود و خشن. لطافت عشق هیچگونه خشونت را بر نمیتابد.

عشق رویا نیست. حقیقت است. نمیشود عاشق بود و از حقیقت گریزان.

                 عشق یعنی زندگی روزمره .
 
                 نمیشود عاشق بود و زندگی نکرد.

               زندگی یعنی فعالیت , عشق یعنی

                فعالیت
عشق خود زندگی است
.



                 بالا خره عشق یعنی طپش قلب 


 

                                                مناجات

خدای!ا رحمتی کن تا ایمان برایم نان و نام نیاورد...  

خدایا قوتم بخش تا نانم را ختی نامم را در خطر ایمانم افکنم

تا از انها باشم که پول دنیا را می گیرند وبرای دین کار می کنند
نه انان که پول دین را می گیرند وبرای دنیا کار می کنند.........