لیلی نام تمام دختران زمین است
خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست لیلی را بسازد،از خود در او دمید.
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان.
خدا گفت : به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: و هر که عاشق تر آمد،
نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق، کمند است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق ، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
چند روز پیش رفتنه بودم شهر کتاب همون طور که داشتم کتابها رو نگاه می کردم
اسم یه کتاب خیلی نظرم رو جلب کرد
(لیلی نام تمام دختران زمین است)
(نوشته: عرفان نظر آهاری )
برداشتم و نگاهش کردم
نتونستم ازش بگذرم . وقتی خونه رسیدم اولین کاری که کردم همه کتاب خوندم
خیلی جالب و عرفانی بود
الان هم قسمتهایی هم براتون نوشتم باورتون نمی شه اگه بگم تا الان چند بار
این کتاب خوندم خیلی دلم رو اروم کرد .
حقیقتا مجنون و معشوق ازلی و ابدی فقط خداست فقط اونه که همیشگیه
و لایق عاشقیه
از این قادر مطلق می خوام که کمکم کنه که لیلی همیشگیش باشم .
ناودانها شرشر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله،حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چهارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: ((خانه ام ابری است))
قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد
و در موردش بنویسم گم شده
.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی ....
از نارفیقی ... از بی وفایی ....
نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا ارومم نمی کنه ..
هر وقت می اومدم اینجا اپ دیت کنم هر چی دلم قبولش می کرد
می نوشتم اما حالا .....
دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره ....
اصلا چه فایده داشت
این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد
... هاااااااااااا ..
به کجا رسیدم ..... اونی که باید می فهمید، نفهمید .....
اونی که باید رسم وفا یاد می گرفت
نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم .....
تمام کتابهای شعرم رو زیر و رو کردم ..... هیچ کدومش
نمی تونن حال دلمو بگه ....
تمام باورهامو ازم گرفت .... وقتی صفحه های
تقویمم رو ورق می زنم...
وقتی بارون میاد ..
وقتی برف می یاد .... وقتی ساعت 8 صبح می شه ...
وقتی .... تمام خاطره ها مثل فیلم جلو چشمام به حرکت در می یاد ...
چقدر عذاب اوره
که بخوای برای کسی یار باشی همدم باشی از
همه مهمتر رفیق باشی ... اما
اون به جای همه اینا تو رو بشکنه ... خوردت کنه....
دیگه چی برات می مونه که
بخوای از اون بنویسی ... چی چی چی... دلم می خواد برم ...
برم یه سفر دور و دراز ... جایی که دیگه هیچکسی دلم نشکونه ....
دیگه با قلبم،احساسم،و باروهام بازی نکنه ...
جایی که ادمهاش معرفت داشته باشن ...
جایی که قدر هم بدونن ...
یه ناکجاآباد
عجب وبلاگ با حالی داری خیلی توپه
آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ