اینجا را ببین...
اینجا را ببین! ... من نشستهام. زیر این بار گناه. پیکرم مدفون است. مثل آن بخت سیاه. یک قدم راهست تا چشم خدا. آنکه چندیست دو دستش خونیست.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. آسمان دیشب مرد. قبرش اینجاها نیست. دور است دور.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. زیر پایم آب است. آب رگهای غرور. فصلی از راز حضور. آسمان بوسید پیشانی متروکم را. عطر آن دخترک رؤیائی. این هم از مادر شب.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. پیرهنم مشکین است. مادر شب مرده. گیسوانش اینجاست. عطر محبوبش هم هست. شاید امشب رفتم. پشت آن جنگل سرد.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. عطر رضوان آید. مست آن رایحهی معصومم. عطر مهپیکر شبهای فقیر. من نشستهام.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. رد اشکم دیدی؟! سالها بگذشته. من هنوز بیدارم. آه! مادر برخیز. من هنوز بیدارم.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. مادر شب مرده. فقر من را بنگر. پیکرش بر خاک است. او گمانم مرده! مادرم، مادر شب برخیز. پسرت نالان است.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. دفترم نمناک است. اشک من بر خاک است. شاید امشب رفتم. مادر شب مرده. چه مردانه خواهم مرد. شانهام بیتاب است. نیک بنگر. خدا هم خواب است! لیک این مرد غریب سالهاست بیدار است
گاه و بیگاه....
گاه که در حقارت لحظات نیاز و در اثبات بدیهیات غرائز، چشم بر پای ناتوانم دوختهام
گاه که مشتهای گرهکردهی شهواتم بر پای همیشه همراهم میکوبد
گاه که میخواهم و نمیخواهم
گاه که بر قبرستان گذشتههایی زیبا و تلخ عطسهی مرگ میزنم
گاه که ساز و آواز مردهپرستان را نیک گوش میدهم
گاه که در خیابانهای شهر در پشت صورتک خویش یک دل سیر میگریم
گاه که پدرم میآید و میرود و من در خواب خسته میشوم
گاه که حملهی کفتارهای خالبرتن را در فراسوی رؤیا با نسوج استخوانهایم احساس میکنم
گاه که کولهای از نداشتههایم را برمیدارم و راهی سفر میشوم
گاه که روزها و شبها را در زیر پلکهایم قاب خاتم میگیرم
گاه که خاموش میمانم و حقیر میروم
گاه که همسایهی شب میشوم و دوسه روزی نان خشک میخورم
گاه که حاصل عرقهای شبانهروزیم پشتهای خار میشود برای زمستان
گاه که زهر میشوم در کام پرندهی خوشبختی
گاه که در سرگیجهی عصرهایم خوشیها و ناخوشیهایم را یکجا بالا می آورم
گاه که تا صبح گریه نمیکنم
گاه که خانهمان سرد است ولی من در گرما میسوزم
گاه که نیمهشبها خودفروشی میکنم
گاه که میدوم و نمیدوم
گاه که در زیر چرخهای ارابهی درد، سنگهای بنای وجودم فرومیشکند ...
گاه و بیگاههای خویش را دیشب به شرابی هوسانگیز یکجا فروختم...............
***************
زیباست نه؟...گفتم به مناسبت تولدش قالبی نو هدیه اش کنم.........
فراموشخانهی جوانیم زیباست ... گلدان پژمردهای که بر طاقچهاش آرام خوابیدهاست. و دخترکی غمگین که در خلوت خویش میگرید........
راه رفتن زیر باران زیباست ... آنگاه که خانه دیگر امن نیست. آنگاه که در هجوم حقارتها دست روی سر بگذاشتهای. و آنگاه که بیمارگونه لبخند میزنی و گاه در قهقههای فاحش اشک میریزی.........
رختکن خاطرات من زیباست ... سرد و سیاه اما برای من همچون خانهی کودکی هایم. آنگاه که نگاههای حیرتزدهام به گذشتهای مملو از درد میخندد.......
زندگی در انتظار زیباست ... هر روز کهنهلباسی به تن میکنی به امید آنکه فردا لباسی نو خواهیداشت. هر روز نانخشکی در آب تر میکنی و با لذت میبلعی به امید آنکه فردا به سفرهای رنگارنگ میهمان خواهیشد. و دستآخر هیچ.........!
لحظههای فرار زیباست ... فرار از دستان کثیف سرنوشت و تقدیری نحس. فرار از غروبی فراگیر. فرار از آنچه نمیخواهی. و گاه فرار از خود...........
خواهشهای بیاثر زیباست ... از صبح میخواهی که کمی زودتر بدمد اما روی برمیگرداند. از ابر میخواهی کمی بیشتر ببارد اما بیاعتنا میرود. از خویشتن خویش میخواهی کمی کمتر اشک بریزد اما خون گریه میکند..........
و از همه زیباتر و دلانگیزتر پرندهی خوشبختیست ...
میگویی با من خواهیسوخت. میگویی پرواز کن و برو ماندنت با من هلاکت است. میگویی دست از قلب زخمی من بردار. میگویی بدون من خوشبختترینی. میگویی انتهای من نابودیست......
لبهایت را میبوسد، اشک میریزد و در آغوشت به خواب میرود........