خدای عشق

عاشقانه

خدای عشق

عاشقانه





عاشقی محنت بسیار کشید  ~  تا لب دجله به معشوقه رسید

           نشده از گل رویش سیراب  ~  که فلک دسته گلی داد به آب

    نازنین چشم به شط دوخته بود  ~  فارغ از عاشق دلسوخته بود

       دید در روی شط آید به شتاب  ~  نوگلی چون گل رویش شاداب

        گفت به به چه گل زیباییست  ~  لایق دست چو منِ رعناییست

       حیف از این گل که برد آب او را  ~  کند از منظره نایاب او را

زین سخن عاشق معشوقه پرست  ~  جست در آب چو ماهی از
شست
           خواست کازاد کند از بندش  ~  نام گل برد و در آب افکندش

          گفت رو تا که زهجرم برهی  ~  نام بی مهری بر من ننهی

              مورد نیکی خاصت کردم  ~  از غم خویش خلاصت کردم

    باری آن عاشق بی چاره چو بط  ~  دل به دریا زد و افتاد به شط

       دید آبی ست فراوان و درست  ~  به نشاط آمد و دست از جان

شست
       دست و پایی زد و گل را بربود  ~  سوی دلدارش پرتاب نمود

        گفت کای افت جان سنبل تو  ~  ما که رفتیم، بگیر این گل تو!

            جز برای دل من بوش مکن  ~  عاشق خویش فراموش مکن

          بکنش زیب سر ای دلبر من  ~  یادِ آبی که گذشت از سر من


 

چشم‌های تو خاری است بر دل

که خراشنده است و چاک می‌دهد

اما من عبادت می‌کنم چشم‌هایت را

و در برابر باد، سپر آن‌ها می‌شوم

شباهنگام که دردمندم

شیاری می‌دهمش

و خراش چشم تو

روشنا می‌بخشد ستارگان را

امروز مرا بدل می‌کند به فردا

و از روح من عزیزتر است


و آنگاه که چشم من به چشم تو می‌افتد

فراموشم می‌شود

روزگاری را، که پشت دروازه

با هم بودیم

سخنت به سرود می‌مانست

و من، برای خواندنش سخت می‌کوشیدم

اما زمستان، گرد لبان بهاری تو نشسته بود

سخنت، به ساری می‌ماند، که از خانه‌ی من پرواز کرده

از آن زمان، در و آستانه‌ی خانه‌ام زمستانی و متروکند

بعد از رفتنت که شوق مطلق بودی

آینه‌هامان شکست

و اندوه همدمم شد

آوازهای رهاشده را جمع کردیم

هیچ آوازی را اما، کامل نکردیم

جز مراثی وطن را

که بر سینه‌ی گیتاری می‌نویسمش

تا بر بام‌های به نکبت خفته بنوازمش

برای ماه بی‌قراره و سنگ‌ها

دیروز در بندر تو را دیدم

ـ مسافری بی چمدان و بی‌کس ـ

مثل کودکی یتیم به سویت دویدم

که باور اسلاف را از تو بازپرسم

«چگونه ممکن است باغ سرسبز میوه‌ای را زندانی کرد

یا در زندان‌های بندری تبعید کرد

و با این همه

باقی بماند شکفته و پربار

با وجود نشستن نمک در پایش

جاودان سرسبز ماند»

در ذهنم نوشتم:

«بر بندر ایستادم دنیا چشم‌های زمستانی داشت

پوست پرتقال توشه‌ی سفرمان بود

و در پشت سرمان صحرا»


ترا در کوه‌های پر از خارزار دیدم

ـ چراننده‌ای بدون گله


سرگردان، حیران، در ویرانه‌های دویدی

تو باغستان من و من بیگانه‌ای در باغ

قلب من!

در زدم

بر در قلب خویش کوبیدم

صدای در زدنم

طنین افکند

بر درها و دریچه‌ها و سنگ‌های سیمانی


تو را در انبارهای آب و گندم، دیدم

ـ شکسته و دردمند ـ

تو را در میخانه‌های شبانه دیدم

خدمتگذار

تو را در نور اشک و زخم، دیدم

تو ـ تو صدایی بر لب‌های من

آبی؛ آتشی

ترا بر دهانه‌ی غاری دیدم


که لباس‌های کودک یتیمت را آویزان می‌کردی

تو را در دودکش‌ها... در خیابان‌ها

تو را در آغل گوسفندان

در خون خورشید

تو را در آهنگ‌های در

به‌در و مصیبت‌زده دیدم

تو را قاشقی دیدم

نمک دریا در تو بود

و شن‌های صحرا در تو

و تو همچنان، مثل زمین، مثل کودکان و

همچون خانه‌های ییلاقی

زیبا بودی

سوگند می‌خورم

که زیبا بودی


چو مجنون، گیرم از، عاشقان، نشانه کعبه

دلِ بشکسته را، می برم به خانه کعبه

* * *
شکایت می برم، از تو، بر خدای تو

زان همه بلای تو، تا رسد او به دردم

* * *
در آن آشفتگی، با دلی شکسته تر

گریه ها، کنم که در، اشک خود غرقه گردم

* * *

آنجا اگر، اشکی دود، بر دیده غمدیده ای

سیلی به پا نماید
* * *

آنجا اگر، آهی کشد، دلداه افتاده ای

دود از فلک بر آید

* * *
در آن مدهوشی، من از خدا

خواهم تو را، عاشق کند

عاشقِ رسوا

* * *
چو در عاشقی، دیدی بلا

رو می کنی، آن گه تو بر

کعبه دل ها




                         

آسمون دلم گرفته یه شعر تازه میخوام

برای مرگ گلای اطلسی هوای تازه میخوام
 
آسمون دلم ازت خونه ، میدونی ؟!

گللای سرخ تو باغچه دسته خزونه ، میدونی ؟!
 
آسمون ستاره ها ناز میکنن تو حوضمون

شبا سیاهی میارن تو خونمون
 
میدونی ؟! دلم پر از بی کسی

آسمون چرا به دادم نمیرسی
 
میدونی ؟! دل اسیرم میشکنه

آسمون بی کسیم بد دردیه
 
آسمون تو قصه ی شاه و پری

منم اون گدای پاپتی
 

آسمون کی میدونه  که یه گدا

شده عاشق یه پادشا ؟!
 
آسمون ای آسمون مهربون

آسمون بارون بیاد بهر زمون
..........
 
یه چادر سیاه داره

روی تقدیرک من دون می پاشه

کفتر خسته ی آرزوهامو

آسمون دوره تـنش سیم می کشه !
 

آسمونم ؛

شبا و ستاره ها ،


خورشید و ماه و

پرنده ها

 
آسمون ؛

یه عالمه رنگ قشنگ

،
رنگین کمان ،

الکلنگ
 
آسمون منم ببر ای مهربون

منم میشم برات یه هم زبون
 
آسمون دلم گرفته از همه

دلم اشکای تازه میخواد ، یه عالمه !
 
آسمون دفتر شعر و غزلم

چرا بودن آدما این قدر کمه ؟

رفتن و بریدن و خط خطیا

برای دلای عاشق چه راحته !
 
آسمون ببار مثل خزون

یه آسمون پر بارون ! 
ای آسمون پر عبور

لحظه ی ما پس کی میاد

اشکای بی بهونمون

پس کی میخواد بند بیاد
 
میدونی ؟!

خیلی غریبیم آسمون

 
میدونی ؟!

اسیر یه فریبیم آسمون
دلبرکم ابرا میان

تو آسمون صف میکشن

رو قصمون خط میکشن
... 
قلعه ی ما طلسم یه دیو بده

دیو نامهربون خوبی رو از بین میبره
 
کاش یه نور خوب و مهربون

رو آسمون دست بکشه

طلسم دیو بشکنه

رنگین کمون صف بکشه

ابرا برن از شهرمون



خورشید خانم نور بپاشه

قصه ی عشق رو شاپرک

بی دقدقه داد بکشه
 

کاش همه اینا فقط یه رویا و یه خواب باشه

تو باشی و نور بپاشی نبودنت سراب باشه
 
کاش که من و توباشیم و

 یه آسمون  با همه گلای بی زبون
......
 
دلبرکم یه روز میشه تو آسمون ...

رویا دیگه حقیقته
 
برای مرگ اشکامون

با هم بودن یه نعمته
 
یه روز میشه
 
دلم میگه ...

دروغ همیشه میمیره
 
تو میدونی که راست میگم

اون روز رو چشمام میبینه
....
 
دیگه نوایی ندارم

ناله به انتها رسید

دفتر شعر عاشقی

توی زمین هیچی ندید
...
 
شاید بازم این آسمون

درد و دل و گوش بکنه

من و تـنها نذاره

غصه رو چارگوش بکنه
...
 
شاید بازم تو حوضمون ستاره چشمک بزنه

مهتاب عزیز و مهربون برای من ناز نکنه !
 
شاید یه روز وقتی نبودم

عشقم و باور بکنه

قلب حقیر دلبسته رو

آسمون ؛

 پر پر نکنه ...

 
شاید ... !
 
                              
                    غزلک من قربانی چشمان تو !!!
 
 
  
                (    تا انتها راهی نیست
 
                                   چشم بگشا
 
                                             انتها را خواهی دید    )

 

 
 
 
                                         

               
              
                         
     
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد