عاشقی محنت بسیار کشید ~ تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب ~ که فلک دسته گلی داد به آب
نازنین چشم به شط دوخته بود ~ فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب ~ نوگلی چون گل رویش شاداب
گفت به به چه گل زیباییست ~ لایق دست چو منِ رعناییست
حیف از این گل که برد آب او را ~ کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست ~ جست در آب چو ماهی از
شست
خواست کازاد کند از بندش ~ نام گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که زهجرم برهی ~ نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیکی خاصت کردم ~ از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بی چاره چو بط ~ دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی ست فراوان و درست ~ به نشاط آمد و دست از جان
شست
دست و پایی زد و گل را بربود ~ سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای افت جان سنبل تو ~ ما که رفتیم، بگیر این گل تو!
جز برای دل من بوش مکن ~ عاشق خویش فراموش مکن
بکنش زیب سر ای دلبر من ~ یادِ آبی که گذشت از سر من
چشمهای تو خاری است بر دل
که خراشنده است و چاک میدهد
اما من عبادت میکنم چشمهایت را
و در برابر باد، سپر آنها میشوم
شباهنگام که دردمندم
شیاری میدهمش
و خراش چشم تو
روشنا میبخشد ستارگان را
امروز مرا بدل میکند به فردا
و از روح من عزیزتر است
و آنگاه که چشم من به چشم تو میافتد
فراموشم میشود
روزگاری را، که پشت دروازه
با هم بودیم
سخنت به سرود میمانست
و من، برای خواندنش سخت میکوشیدم
اما زمستان، گرد لبان بهاری تو نشسته بود
سخنت، به ساری میماند، که از خانهی من پرواز کرده
از آن زمان، در و آستانهی خانهام زمستانی و متروکند
بعد از رفتنت که شوق مطلق بودی
آینههامان شکست
و اندوه همدمم شد
آوازهای رهاشده را جمع کردیم
هیچ آوازی را اما، کامل نکردیم
جز مراثی وطن را
که بر سینهی گیتاری مینویسمش
تا بر بامهای به نکبت خفته بنوازمش
برای ماه بیقراره و سنگها
دیروز در بندر تو را دیدم
ـ مسافری بی چمدان و بیکس ـ
مثل کودکی یتیم به سویت دویدم
که باور اسلاف را از تو بازپرسم
«چگونه ممکن است باغ سرسبز میوهای را زندانی کرد
یا در زندانهای بندری تبعید کرد
و با این همه
باقی بماند شکفته و پربار
با وجود نشستن نمک در پایش
جاودان سرسبز ماند»
در ذهنم نوشتم:
«بر بندر ایستادم دنیا چشمهای زمستانی داشت
پوست پرتقال توشهی سفرمان بود
و در پشت سرمان صحرا»
ترا در کوههای پر از خارزار دیدم
ـ چرانندهای بدون گله
سرگردان، حیران، در ویرانههای دویدی
تو باغستان من و من بیگانهای در باغ
قلب من!
در زدم
بر در قلب خویش کوبیدم
صدای در زدنم
طنین افکند
بر درها و دریچهها و سنگهای سیمانی
تو را در انبارهای آب و گندم، دیدم
ـ شکسته و دردمند ـ
تو را در میخانههای شبانه دیدم
خدمتگذار
تو را در نور اشک و زخم، دیدم
تو ـ تو صدایی بر لبهای من
آبی؛ آتشی
ترا بر دهانهی غاری دیدم
که لباسهای کودک یتیمت را آویزان میکردی
تو را در دودکشها... در خیابانها
تو را در آغل گوسفندان
در خون خورشید
تو را در آهنگهای در
بهدر و مصیبتزده دیدم
تو را قاشقی دیدم
نمک دریا در تو بود
و شنهای صحرا در تو
و تو همچنان، مثل زمین، مثل کودکان و
همچون خانههای ییلاقی
زیبا بودی
سوگند میخورم
که زیبا بودی
چو مجنون، گیرم از، عاشقان، نشانه کعبه
دلِ بشکسته را، می برم به خانه کعبه
* * *
شکایت می برم، از تو، بر خدای تو
زان همه بلای تو، تا رسد او به دردم
* * *
در آن آشفتگی، با دلی شکسته تر
گریه ها، کنم که در، اشک خود غرقه گردم
* * *
آنجا اگر، اشکی دود، بر دیده غمدیده ای
سیلی به پا نماید
* * *
آنجا اگر، آهی کشد، دلداه افتاده ای
دود از فلک بر آید
* * *
در آن مدهوشی، من از خدا
خواهم تو را، عاشق کند
عاشقِ رسوا
* * *
چو در عاشقی، دیدی بلا
رو می کنی، آن گه تو بر
کعبه دل ها