خدای عشق

عاشقانه

خدای عشق

عاشقانه

حرف دل

جرم رهی دوستی روی تست


 

جرم رهی دوستی روی تست آفت سودای دلش موی تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد در همه دلها هوس روی تست
ناوک غمزه مزن او را که او کشته‌ی هر غم‌زده‌ی خوی تست
هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی را که درو بوی تست
از در خود عاشق خود را مران رحم کن انگار سگ کوی تست

دل در آن یار دلاویز آویخت

دل در آن یار دلاویز آویخت فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمی‌یابد صبر همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمی‌یابد آن سلسله موی کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد گل عمرم همه از پای بریخت

 

بالاخره آمدم   اما...قصد ماندن ندارم    خواهم رفت   شاید هم.......

نمی دانم....هیچ چیزی نمی دانم     سرگردانم   بس است....

دیگر نپرسید.....جوابی در کار نیست....

 

 

بعد از این هیچ دلی مثل دلم

تنها نیست

خسته تر از دل من باز در این

 دنیانیست

باز باید بنویسیم به خدا

ای مردم

مثل من هیچکسی هیچکسی

تنها نیست

 

 

 

ذهن من تاول زده است

خسته است

بسته است

بال و پر شکسته است

پشت دیوار خدا

تقدیرش

تب به سر

اشفته به در

بنشسته است


من نمی دانم چرا زرد شده احساسم

 

یا که بی رنگ شده روحیه ی حساسم

 

من نمی دانم چرا دنیا به چشمم واژگون

 

سرزمین سبز عشقم گشته از غم رنگ خون

 

من نمی دانم چرا مترود شد عاشق ترین

 

واژه ی تلخ فراموشی برایت بهترین

 

من نمی دانم تو را یاد من اینک در سر است

 

یا که سوزاندی مرا و یاد من خاکستر است

 

من نمی دانم نمی دانم

 

ولی دانسته ام از دیار قلب تو رخت سفر را

                                                  بیابان عشق

 

بیابان عشق به کجا خواهد رسید، نمی دانم.

فتنه ی چشمانت چگونه صلح عشق را به آتش خواهد کشید، نمی دانم قافله ای که از کوه ها می گذرد ، دره ها را طی می کند به چه امنیتی به قلب خواهد رسید ؟

نمی دانم بلمی که به دریای چشمهایت سپرده ام با کدامین طوفان سرنگون خواهد شد؟

هزاران سبحان ا... نذر چشمانت که ذکر آن دلم را می لرزاند نمی دانم کبوترهای سپید قلبم را بر کدامین حرم پر داده ام که بر نمی گردند تا گندم های برکت یک دلی ام را نثارشان کنم. رقعه ی حاجتم را در کدامین نحر روان بیندازم تا دستان تو آن را نوازش کند؟

به ضریح قلبت دست می یازم و با گلاب اشک آن را می شویم. بر سفره ی نذر شمع  غربت روشن می کنم و زیارت نامه ی  عشق می خوانم.

                                                 " می دانم که صدایم را می شنوی"


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر   کجا  هست  خدایا  به   سلامت   دارش



نه هر که خویش را عاشق نهد نام

به دوران می شود مجنون ناکام

نه هر معشوق لاف دلربایی

زند،لیلی شود در با وفایی

دوستان سلام.این دفعه قصد دارم قطعه شعری رو که یک عزیز بهم داده رو بذارم تو وبلاگم.

جان من برداشت خودتون رو از این شعر برام بنویسید.    قربان شما ”وحید“

دیگر تمام شد

هر چند عشق شکفتن

در وسعت شبانه کابوس

رویای روشنی صبح را 

پیوند می زند

 

اما تمام شد

حتی رد پایی از احساس تو

از پاکی صداقت ها

چون بوی شب بو ها

در یاد سبز من به یادگار

نمانده است

 

اما تمام شد

هر چند یاد من

برای تو

هم چون غزال دشت

مرغزار صحن را

بوته به بوته

در یاد جستجوگر خویش دارد

 

دیدی تمام شد

اما چه زود

در خاطرم هنوز

تندیس خاطرش

میان میدان شهر

در دست های پیکر تراش

زبر دستی است.

 

 

تقدیم به عاشقان حقیقی

 

قدت گل  قامتت گل کفش پا گل

سخن گل معرفت گل مدعا گل

به گل چیدن برامد یار فایز

سر و صورت گل و نشو و نما گل


                                      واین پایان حرف من است
      
   خدایا یاریم ده تا بتوانم عاشق حقیقی باشم و با عشق بمیرم




نظرات 1 + ارسال نظر
AOL سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ب.ظ http://AOL.BLOGSKY.COM

سلام.
بهترین برنامه ها . بهترین جاوا اسکریپت ها . بهترین قالبها در وبلاگ AOL.
بروز شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد