به روز وعده جان به خدا هم نمی دهم
جانم تویی چگونه ترا من به کس دهم
ولادت اشک
امشب کنار شمع نگاهت ولادت خود را به سوگ نشسته ام . امشب میان
بغض و تبریک مردد مانده ام . امشب میان اشک ها ، میان حسرت و آهی بی
انتها به تولد رسیده ام ، به ابتدای مجدد کودکیم. امشب سالروز تولد توهمی
ساده بود . سالروز من .
امشب غربت کودکانه ام به ابتدا رسید .
امشب هزارمین تولد زندگیم را تبریک گفته ای و من هرگز به فهم تبریک تو
دست نیافته ام . در میان آنهمه انسان که در غم های خود غرق میشوند زادن
من چه تدبیری داشت ؟ تو گویی هزار سال زیسته ام ولی دریغ از گشودن گره
ای کوچک . پس این همه تنفس بی درنگ من ، به چه کار آمد ؟
امشب در ازدهام بغض های هزار ساله ام به آستانه انفجار نزدیک میشوم .
امشب تمام وجودم ازرفتن و نماندن می سراید . امشب تمام دریغ های نگفته
ام فریاد میشود . کاش امشب سالروز ابتدایم را به جشن رفتن گره میزدم .
امشب به یاد اشک های دقایق آغاز تنفسم اشک ریختم . از این دنیا همیشه
ترسیده ام چه در دقایق آغاز چه امشب که ولادت مرا تبریک گفته ای .