خدای عشق

عاشقانه

خدای عشق

عاشقانه



             

 

 شب بود

 

شب بود و هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید. قدم زدم . گامها

شماره های قلبم بودند که می تپیدند به خاک یخ زده کویر . هوا شب بود و کویر چون

ستاره . دستهایم سیاه و کبود اما هنوز سبزینه ای درونم باقی بود .

 
  صدای آرزوهای گمشده ام آمد و من در غمی غریب غلتیدم . حس کردم گرم میشوم .

حس کردم کمی سبز شدم درست مثل گیاه نازک کویر  . حس کردم کسی درون گوشم

نجوا میکند . نگاهم آواره اطراف شد . تو نبودی که هیچ . بجز خدا هیچ کس نبود و

انگار قصه حضوردوباره ات دوباره آغاز میشد . تو نبودی اما خدا بود . و باز حس

کردم کسی نجوا کرد . باد وزید و گیاهان سرمازده با هم پچ پچ کردند . صدایی از دور

دست پیدا بود ولی صدا نبود . نوری به سینه ام تابید اما نوری نبود . هنوز شب بود و

هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید . خدایا این حس قریب

چیست که همه غربتم را به هیچ میکشد؟

  
  صدایی درونم وزید که بهار . که رویت دوباره خورشید که گرما که تابستان در راه

است . خدایا خورشید ؟ باور دستان من مردد بود که شعاع حضور تو را همه وجودم را

تسخیر کرد .

 
  تو بودی تو که مرا در آغوش گرفته بودی و چقدر گرم و هیچ فکر نمی کردی که در

محاصره دستان تو میسوزم . آغوش تو تعبیر خوابهای کویری من بود . و اینک همه

تو  تمامیت مرا فتح کرده بود . واینک دستان تو مرا گرم کرده بود و اینک بهار محقق

شده بود بهار .


حس کردم کلمه ای از ذهنم گریخت : « بهارت مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد